۵۴

واقعیتش اینه که دلم می‌خواست آدم زیرکی می‌بودم. منظورم از زیرک نقطه‌ی مقابل خنگ نیست بلکه اون چیزیه که مردم بهش میگن سیاست داشتن. دلم می‌خواست توی موقعیت‌های مختلف یه جوری تحلیل و عمل می‌کردم که نه اخلاقیات بره زیر سوال نه منافع شخصی خودم آسیب ببینه.راستش من نه اون‌قدر سنگدلم که به‌خاطر منافع شخصیم بی‌خیال وجدانم بشم نه اون قدر وارسته‌ام که راحت از منافعم بگذرم! 

الان در موقعیتی قرار گرفتم که باید انتخاب کنم. یا خودخواه باشم و کاری رو بکنم که جواب زحمات تمام این چند ساله رو ببینم؛ یا عطای این موقعیت رو به لقاش ببخشم و خودمو راحت کنم! دکتر الف با رئیس بزرگ دچار اختلافات جدی شدن. در واقع تمام اختلافاتشون (از حدود ۵ سال پیش تا الان ) قطره قطره جمع گشته و شده یک دریای متعفن و مزخرف. طوری شده که  منِ بیچاره حتی نتونم ماهی‌ِ خودمو از آب بکشم بیرون. قضیه اینه که  از حدود۴ سال پیش که من کار پایان‌نامه رو شروع کردم در طول مسیر پر فراز و نشیب کار، هزاران‌تا مشکل به وجود اومد که الان حوصله ندارم بنویسم اما از یه جایی به بعد دکتر الف گفت من ماده‌ای رو سنتز کردم که میتونه فلان مشکل رو حل کنه. اون ماده به ماده‌ی اصلی پایان‌نامه‌ی من اضافه شد و تحقیقات ادامه پیدا کرد. بعد از آزمایشات فراوان مشخص شد که اون ماده به تنهایی( بدون بخشی که از اول تو پایان‌نامه تعریف شده بود) موثرتر و بهتر عمل می‌کنه! اینجا بود که تنش‌ها و دروغ‌گفتن‌ها و دورویی‌ها شروع شد. دکتر الف خیلی‌چیزها رو به من نمی‌گفت یا دروغ می گفت. با این که از اول پایان‌نامه با هم شروع کرده بودیم اما خیلی چیزها رو می‌پیچوند که من نتونم سر اون کیمیا(!) رو کشف کنم. و خب واضحه که من چون در بطن کار بودم تا حدود زیادی متوجه تناقضات می‌شدم. خلاصه طبق خواست دو طرف( دکتر الف ورئیس بزرگ؛ چون در واقع من به عنوان دانشجو فقط نقش حمال رو ایفا می‌کردم) قرار بر این شد که من با همون عنوان قبلی که توی پروپوزال هم تصویب شده بود دفاع کنم و خیلی از جزییات هم ذکر نشه که یه وقت خدای‌نکرده کسی ایده رو ندزده! و بعد از فارغ التحصیلی برای به نتیجه رسوندن کار طرح عمومیم رو برم تو مرکز تحقیقات. منم گفتم باشه و یه عالمه برای خودم خواب وخیالای باطل داشتم:) مثلا با خودم می‌گفتم این کار مسیر منو برای رسیدن به خواسته‌ی اصلیم (که راه انداختن کسب و کار شخصی خودم و تولید بود) هموار میکنه! میتونم با شرکت‌های دانش‌بنیان آشنا بشم و ال کنم و بل کنم و... اما به نظر می‌رسه همه‌ی نقشه‌هام با این اوضاع داره نقش بر آب می‌شه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۳

از اول فروردین امسال، کلا از خونه کار کردم (به جز دو سه باری که اومدم سر کار و بعد رئیس گفت نمی خواد بیای). امروز چهار روزه که فاز دور کاری و قرنطینه برای من تموم شده، و هر روز با سختی و مشقت خودمو می‌کشونم سر کار. اصلا بازدهی ندارم و مدام حواسم پرته. تو مدتی که از خونه کار می‌کردم، معمولا از عصر به بعد که خوش‌اخلاق درونم فعال می شد شروع به کار می‌کردم و شب‌ها تا دیر وقت - و موقع ماه رمضون تا سحر- کار می‌کردم. خب اون جوری یه خوبی‌هایی داشت ، یه بدی‌هایی. مثلا خوبیش این بود که اون ساعاتی که خودم پرانرژی‌تر بودم کار می‌کردم و بازدهیم بیشتر میشد، می‌تونستم لباس راحت بپوشم و هر موقع خسته شدم راحت دراز بکشم. غذا بپزم و همزمان به کارهای خونه هم برسم.  بدیش اما این بود که استرس زیادی داشتم از این که همه‌ش احساس می‌کردم  کارمو خوب انجام نمی‌دم، وقتم تلف میشه و حس این که نکنه حقوقی که می‌گیرم حلال نباشه؟ بعد این در حالی بود که اون کاری که در حالت عادی ازم انتظار می‌رفت رو داشتم انجام می‌دادم.  یه بدی دیگه‌ش این بود که افراد وقت و بی‌وقت توی تعطیلی رسمی یا ساعات نامرسوم هم بهم زنگ میزدن و ازم گزارش می‌خواستن که خب اینم باعث می‌شد وقتایی که دارم کار دیگه‌ای انجام می‌دم استرس بگیرم.

این اواخر همه‌ش دلم می‌خواست بیام سر کار. به خاطر همون حس‌های مزخرفی که داشتم. اما الان هم که اومدم سر کار بازم بازدهی ندارم:((( یعنی می‌خوام بگم کلا  آدم به درد نخوریم و اصلا کارم خروجی نداره:( نمی‌دونم واقعا علتش چیه؟ دلم می‌خواست وقتی دارم کار می‌کنم کاملا غرق در کارم بشم و اون‌قدر عاشق شغلم باشم که اصلا نفهمم زمان چه جوری می‌گذره؛ ولی متاسفانه از صبح که میام مدام  ساعت رو چک می‌کنم و همین که چشمم میخوره به ساعت ۱۴:۵۵ اصلا بال در میارم و شروع می‌کنم ذره ذره وسایلمو جمع کردن. از وقتی برای کنکور می‌خوندم ، موقعیت الانم رو متصور می‌شدم و الان دقیقا اون‌جایی وایسادم که اون زمان مد نظرم بود اما همچنان ناراضی:( بعد واقعا آدم پرتوقعی نسبت به محیطم نیستم ولی از این که نمی‌تونم اون‌جوری باشم که خودم از خودم راضی باشه کلافه ‌می‌شم. شایدم اون یارویی که درونمه و همیشه با یه چماق بالای سرم وایساده هیچ وقتِ هیچ وقت راضی نشه. 

حالا بذار یه کم ازین هیولای درونم بگم. ایشون تمام چیزهایی توی زندگیم به دست آوردم  و  معمولا آدم‌های دیگه ازشون به عنوان موفقیت یا دستاورد یاد می‌کنند رو پیامدهای حاصل از شانس و تصادف میدونه و مدام اینو برام یادآوری می‌کنه که آره داداش فکر نکنی خبریه‌. خب منم اصراری ندارم که بگم آدم موفق یا خفنی‌ام اما این نارضایتی مداوم از تمام فعالیت‌ها و کارها، داره فرسوده‌ام می‌کنه و اصلا خیلی از کارها رو از ترس  این که نتیجه راضیم نکنه اصلا شروع نمی‌کنم. اصلا توی این سن و سال، هنوز نمی‌دونم چه‌جوری باید با این چماق‌دار درونم کنار بیام، اصلا نمی‌دونم چی‌ می‌خوام و فکر می‌کنم صد سال هم بگذره باز هم همینم. همین قدر ناتوان و درمانده و گیج. 

ترکیبی از کمال طلبی و بلند پروازی همراه با تمایل زیاد به راحتی و آسودگی. که خب ترکیب اینا هیچ‌جوره سازگار نیست. تا زمانی که از شدت فراخی ماتحت نتونی آسودگیت رو برای رسیدن به خواسته‌هات فدا کنی، بیخود می‌کنی که از رویاهای بزرگ حرف بزنی. اگر هم  اهدافت برات مهمن پس پاشو خودتو جمع کن و برو وسط طوفان. وقتی فقط گذشتن از این طوفانه که تو رو راضی می‌کنه،  انتظار نداشته باش که حتی مدل موهات وسط اون همه باد و طوفان تغییر نکنه! 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۲

اومدم دانشکده و طبق معمول به جز یکی دو نفر دیگه کسی نیومده. لابد با خودشون میگن این دختره خله که هر دفعه پا میشه میاد. امروز کلی کار کردم و اون بخشی از مقاله ریویو که بهم سپرده بودن رو جمع کردم امااااا  قانون مورفی دید خیلی خوشحالم وارد عمل شد به این صورت که  یک لحظه برق قطع و سیستمم خاموش شد بعد که نگاه کردم دیدم هر چی تایپ کرده بودم پریده :( . الانم دیگه حوصله ندارم دوباره همون مراحل رو انجام بدم و حالم حسابی گرفته شد. از فردا دیگه نمیام دانشکده اما میخوام برنامه ریزی کنم که بتونم هم کارهای اینجا رو سر وقت و کامل انجام بدم و هم به کارهای مورد علاقه ام برسم. اگه بشه امروز عصر با مهرداد بریم کوه و صحرا. یه جایی که نشونی از آدمیزاد نباشه. سکوت باشه و صدای طبیعت.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

عمر جیرجیرک فقط سه روزه!

‹‹جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شده‌ام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم درباره‌اش حرف می‌زنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››

این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلی‌ها دور وبرم  دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چیو. افسردگیه دیگه. چیز جدیدی نیست بابام جان. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ . یه روز چشمامو باز می‌کنم و میبینم جوونیم توی جنگ با این غول گذشته و خالی شدم، هیچی ندارم برای ادامه دادن. میدونم دارم چرت میگم ولی این روزها زندگیم خیلی تاره. نه که تاریکی مطلق ولی خب مه‌آلوده. پر از یاس و بی‌ارادگی‌ام. از خودم و این زندگی‌ای که برای خودم ساختم ناراضی‌ام اما اون قدری قوی نیستم که از پس تغییر بربیام. امیدی هم به دیگران ندارم که بخوان کمکم کنن. به شدت تلخم این روزا. زبونم تلخه و پر از خشمم و بیچاره مهرداد که گیر من افتاده. گاهی که زندگیمو مرور می‌کنم میبینم همیشه همین بودم همیشه ناراضی، همیشه ناقص، همیشه دنبال تغییر و خب ناتمام و ناکام. همیشه با یک تغییر بزرگ تو زندگیم خواستم این چاه عمیق رو پر کنم اما حس بهبود فقط یه لحظه بوده مثل یه نسیم خنک کوچولو وسط کویر، شاید این نسیم یه لحظه خنکت کنه اما کویر رو که گلستان نمیکنه! گفتم برم دانشگاه همه چیز عوض میشه، نشد. گفتم ازدواج کنم، برم سر زندگی خودم درست میشه، بازم نشد. گفتم درسم تموم بشه وبرم طرح.... و خب الان اون قدری سرم به سنگ خورده که نگم اگه بچه‌دار بشم... . یه جاهاییش خب ذات زندگی ما آدماست که هیچ وقت راضی نمیشیم و همه چیزو در نهایتش و جاودانه میخوایم اما یه چیزی این وسط درست نیست که نمیدونم چیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۴۹

 از دست بیان کلافه‌ام. دیشب کلی کلنجار رفتم که بتونم قالب رو ویرایش کنم که مدام میگه اطلاعات وارد شده صحیح نیست. حتی کدهای آماده رو هم قبول نمی‌کنه. فقط قالب‌هایی که تو خود بیان هست رو میتونم انتخاب کنم. البته این که من در مورد کدنویسی و کلا هر چیزی که به رایانه مربوط بشه اندازه‌ی سر سوزن هم چیزی نمی‌دونم بی‌تاثیر نیست:)) ولی خب حتی با نرم ‌افزارهای عرفان هم نتونستم کاری از پیش ببرم. دیگه کلا ولش کردم. شاید یه دفعه که حوصله داشتم کامل سرچ کنم و یاد بگیرمش. نباید زیاد سخت باشه.

با این که از این که سرکار نمیرم خرسندم اما در کل قرنطینه روح و روانم رو به هم ریخته. شبا تا صبح بیدارم و صبح تا عصر خواب. صبحونه و ناهار وشام تقریبا یکی شده.  هزارتا کار دارم که انجام بدم اما به قدری بی‌انرژی و بی انگیزه‌ام که نمی‌دونم چی‌کار کنم. اوایل در این حد داغون نبودم اما هر چی که میگذره تباه‌تر میشم. یعنی اولش هی میگفتم فدای سرت تعطیلاته خوب استفاده کن خستگیت در بره.اما دیری نپایید که تبدیل شد به روتین روزمره. تنها کار مفیدی که توی این مدت کردم خوندن دوتا کتاب بود و الان هم دارم سومی رو می‌خونم. و این که هزارساله میخوام اون بخش از مقاله‌ی ریویوی کرونا که دکتر نون بهم سپرده ( در واقع خود نادونم بهش گفتم می خوام همکاری کنم) رو تموم کنم و تحویلش بدم. یعنی نه که هیچ کاری نکرده باشم ، خب  الان یه کوه داده جمع کردم اما به طرز شلخته‌ای توی ورد واردشون کردم و باید مرتبشون کنم. اگه همین یدونه کارم بتونم تا آخر این هفته تموم کنم میتونم خودمو به خاطر اتلاف وقت و بطالت زیاد این مدت ببخشم.

خیلی غمگینم  برای تموم آدم‌هایی که نمی‌تونن برن سرکار و کارشون روزمزده و این روزا بدجوری گرفتارن. در حالت عادی هم مردم نمیدونن باید نگران کدوم بدبختی و مشکلشون باشن دیگه این اوضاع کرونا هم که شده قوز بالای قوز. دعا میکنم زودتر این بلا از سر مردم دنیا کم بشه. و زودتر همه چیز به روال عادیش برگرده. برگردیم به همون بدبختیای معمول روزمره‌مون. به همون غصه‌ها و گرفتاری‌هایی که حداقل وقتی کنار خانواده‌هامون هستیم یا میریم تو طبیعت یادمون میره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

why god?why?1

خب الان حالم روحم خیلی بهتره و آشتی کردیم. اما این داستان هر ماه منه. من نمی‌دونم چرا اسم عادت گذاشتن روش! چون علی‌رغم این‌که یه پروسه‌ی تکراری هست و بارها تجربه‌اش میکنی ولی این چیزی از میزان درد و رنجش کم نمی‌کنه. چیزی که میخوام بگم صرفا در مورد درد فیزیکی و مصائب جانبیش نیست ( هر چند این هم قابل بحثه) ولی همین که هر ماه باید یک افت مود وحشتناک رو تجربه کنی و یک سری احساسات وحشی مثل خشم و اندوه و غم و ... مثل یه دست گنده دور گلوت حلقه بشن و عرصه رو برات تنگ کنن واقعا غیرقابل تحمله. مثلا بیشتر دعواها و دلخوری‌های ما دقیقا توی همین تایم اتفاق می‌افته. یا این‌که ممکنه دقیقا توی همین زمان، مصاحبه‌ی کاری، دفاع پایان نامه، امتحان یا هر اتفاق مهم دیگه‌ای در انتظارت باشه و این تغییرات مود باعث بشه در زمانی که باید بهترین احساس و بالاترین سطح اعتماد به نفس رو داشته باشی به طور ناخواسته گند بزنی به عملکردت. به نظرم خیلی وقتا پیشرفت‌های اجتماعی، شغلی و اقتصادی و همین‌طور روابط عاطفی زن‌ها به خاطر همین قضایا ـ که ممکنه اصلا به چشم نیادـ تحت تاثیر قرار میگیره.

من تا حالا هیچ راهکاری رو برای غلبه بر این قضیه انجام ندادم. البته کارهایی مثل بعضی گیاهان دارویی، مدیتیشن، دوش گرفتن و اینا رو امتحان کردم ولی چون تداوم نداشته نمی‌تونم بگم چقدر موثر بوده. در این فکرم که برای سال جدید توی بولت ژورنالم یه صفحه براش در نظر بگیرم و بعد ببینم کدوم کارها تاثیر بیشتری توی بهبود مودم در این دوران داره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

زردی من از تو  سرخی تو از من

 بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچه‌ی خونمون آتیش روشن می‌کرد؛ چند تا کپه‌ی آتیش تو یه ردیف که باید یکی‌یکی از روش می‌پریدیم. چهارشنبه سوری‌‌های ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعله‌های نارنجی، آدمو به خلسه می‌برد. نمی‌دونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایه‌ها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

آنچه گذشت

- سیزده روز پیش اسباب کشی کردیم و رسما مستاجر داداشه شدیم. حالا بماند که چقدر پشیمونیم واحساس سر در گمی می کنیم. هم از دست داداشه که یه کلوم راست و پوست کنده نمیگه چقدر میخواد از ما اجاره بگیره و هر دفعه یه چی میگه و قولنومه و اینا هم در کار نیست! هم از دست خودمون که با همه عالم رودربایستی داریم و عقلمونو دادیم دست آدم خجالتی درونمون. حالا نه این که داداشه آدم بی انصافی باشه، نه اصلا، ولی اگه کمتر ازمون بگیره زیر دینیم زیاد بگیره توش میمونیم، اینطوریه که مثل خر در گل گیر کردیم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم وواضح وشفاف حرفمونو بزنیم بدون تعارف یا بدون بی احترامی. تازه خونهه هم هنوز کابیت، هود، کولر نداره و تعمیرات خرده ریزه زیاد داره و عملا این مدت و احتمالا تا مدتها بعد از این ، زندگی کولیوار خواهیم داشت.

- از بیست ونهم بهمن امسال طرحم به صورت رسمی شروع شده و با این که فقط کارم ریسرچه و هنوز هیچ کار آزمایشگاهی رو شروع نکردم اما اجازه هم ندارم از خونه کار کنم:ا نمیدونم چه منطقیه که ما باید تا اخرین روز سال بیایم سر کار؟ با این حقوق چندرغاز که به هر کی بگی مسخره ات میکنه! بعد من که نصف کارهامو شب که میرم خونه انجام میدم ! والا کی میخوان بفهمن آدمیزاد وقتی شلوار مامان دوز تنشه و روی زمین دمر افتاده و یه ظرف میوه هم جلوشه تمرکزش خیلی بیشتره تا وقتی که عصا قورت داده و مقنعه به سر پشت میز نشسته باشی و محض رضای خدا یکی یه لیوان چایی نده دستت.

 -‌ امروز که رفتم عملا هیچ کس نبود. غیر از نگهبانا و کسایی که موندن محلول ضدعفونی بسازن. بعد از صدای یکنواخت یخچال‌ها و انکوباتورها فقط صدای باد بود که به طرز مخوفی توی پنجره‌ها میپیچید. عین دیوونه‌ها هر چند دقیقه با صدای قولنج در ودیوار برمیگشتم همه‌جا رو وارسی می‌کردم! مثل وقتایی که تو حموم وقتی چشمام بسته هست صورتمو میشورم دورمو چک میکنم جن نباشه یه وقت!!

- چند روزه با مهرداد قهرم وخیلی زیاد غمگینم. گاهی شک میکنم به اون احساسی که فکر میکردم عشقه. نمیدونم شایدم افسردگیم داره عود میکنه.ولی حسی که این روزا دارم اینه که ای کاش اصلا کسی منو نمیشناخت تنهای تنها بودم و خودم و خودم. من نباید تا قبل از سی سالگی ازدواج میکردم انگاری. باید میذاشتم نیازم به تنهایی اشباع بشه بعد. دلم میخواست بدون ازدواج از خانواده جدا میشدم و مستقل بودم. اما همیشه چشمم به دهن بقیه بوده که مبادا کاری کنم منو دوست نداشته باشن درحالی که الان جایی ایستادم که حس میکنم هیچ کسی نیست که منو دوست داشته باشه و بنابراین کارهای قبلیم هم عبث بوده. شاید هم بگذره این چیزا و دوباره یه روز از ته دل بخندم. کی میدونه فردا چی در انتظارمونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

 

در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.

از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.

تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

لطفا ازم رمز نخواید. یه یادداشت شخصی و مزخرفه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بادرنجبویه