۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

لطفا ازم رمز نخواید. یه یادداشت شخصی و مزخرفه.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بادرنجبویه

بامدادشنبه۱۴دی

۱

امروز ده روز میشه که سرترالینم تموم شده و هنوز نرفتم بگیرم. با این که این مدت چندتا شیفت پراکنده داشتم اما نگرفتم. میدونم مسخره اس اما روم نشد.از قضاوت آدمایی که ممکنه دیگه هرگز نبینمشون(!) ترسیدم. خیلی خجالت آوره آدمی مثل من که مدام با بیماران روحی صحبت می‌کنم که سعی کنن برن پیش مشاور و خجالت نکشن و بلا بلا بلا  خودم اینجوریم. کلا هر چی که به بقیه میگم خودم عمل نمیکنم. یکیش همین خودسرانه دارو خوردن. با خودم گفتم عوارضش که زیاد نیست منم هم دوزش رو تیپر میکنم و هم دوره‌شو کامل میکنم و اینجوری خودمو گول زدم که قراره اینطوری همه‌ی مشکلاتم حل بشه. بی‌انگیزگی و استرس و خستگی و همه‌ی اینا رو میخواستم اینجوری تموم کنم. اما میدونی واقعیت اینه که داروها وقتی کمک کننده هستن که یاد بگیری چطور با احساساتت برخورد کنی نه که نادیده بگیریشون. مثل یه مسابقه‌ی دو میمونه که شروعش از یه باتلاقه. دارو بهت کمک میکنه بتونی خودتو راحت تر از باتلاق بکشی بیرون اما بقیه‌ی مسیرو خودت باید با زحمت و ممارست در حالی که سر و روتو لجن فراگرفته ولباسات پر از کثافته با تمام قدرت بدوی. این روزها همش خوابم و تقریبا هر روز سردرد دارم که احتمالا از عوارض نخوردن سرترالینه. شاید فردا برم داروخونه.

۲

صبح.خبر شهادت سردارسلیمانی. یه عده خوشحالن یه عده ناراحت و تقریبا همه ترسیده و نگران. من؟ هیچ حسی ندارم واقعا هیچ حسی. نمی‌دونم به خاطر این مدتی هست که سرترالین میخوردم یا این که کلا سیب‌زمینی شدم.بیشتر از اتفاقاتی که در اطرافم میفته از این بی‌تفاوتی‌ای که درونمه می‌ترسم. از این که مرگ آدم‌ها، جنگ یا هر چیزی برام فرقی نداره. تقریبا تمام مخاطبین واتس‌اپم یه استتوس از این اتفاق گذاشته بودن. چه موافق چه مخالف. و من همه‌ رو خاموش کردم و پیام بقیه گروه‌ها رو هم یا نخوندم یا سرسری رد کردم. اصلا حوصله‌ی تحلیل‌ها و نظرات آدم‌ها رو ندارم حتی اگه قبولشون داشته باشم و باهاشون موافق باشم.

۳

به معنای واقعی کلمه خسته هستم. از آدم‌ها و از همه‌ چیز .دلم می‌خواست مثل شازده کوچولو یه سیاره داشتم فقط وفقط  مال خودم و هر وقت به این حد از عدم تحمل می‌رسیدم پرواز می‌کردم و می‌رفتم .نه وسیله‌ی ارتباطی‌ای داشتم و نه کسی میتونست مزاحمم بشه. پاهامو دراز میکردم و فقط طلوع و غروب خورشید رو نگاه می‌کردم و چاییمو هورت می‌کشیدم.

۴

بعضی شب‌ها قبل خواب به قدری مغزم فعال می‌شه که در عجبم! هزاران فکر مثل یه مشت حشره‌ی موزی توی تونلهای ذهنم میلولن و  آرامش رو ازم می‌گیرن. فکرهای بی‌ارزش، فکرهای آشغال. کاش می‌شد قبل خواب خاموشش کنم. شاید برم سراغ داستان‌های صوتی بلکم کمک کرد از دست مغزم راحت شم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه