۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

why god?why?1

خب الان حالم روحم خیلی بهتره و آشتی کردیم. اما این داستان هر ماه منه. من نمی‌دونم چرا اسم عادت گذاشتن روش! چون علی‌رغم این‌که یه پروسه‌ی تکراری هست و بارها تجربه‌اش میکنی ولی این چیزی از میزان درد و رنجش کم نمی‌کنه. چیزی که میخوام بگم صرفا در مورد درد فیزیکی و مصائب جانبیش نیست ( هر چند این هم قابل بحثه) ولی همین که هر ماه باید یک افت مود وحشتناک رو تجربه کنی و یک سری احساسات وحشی مثل خشم و اندوه و غم و ... مثل یه دست گنده دور گلوت حلقه بشن و عرصه رو برات تنگ کنن واقعا غیرقابل تحمله. مثلا بیشتر دعواها و دلخوری‌های ما دقیقا توی همین تایم اتفاق می‌افته. یا این‌که ممکنه دقیقا توی همین زمان، مصاحبه‌ی کاری، دفاع پایان نامه، امتحان یا هر اتفاق مهم دیگه‌ای در انتظارت باشه و این تغییرات مود باعث بشه در زمانی که باید بهترین احساس و بالاترین سطح اعتماد به نفس رو داشته باشی به طور ناخواسته گند بزنی به عملکردت. به نظرم خیلی وقتا پیشرفت‌های اجتماعی، شغلی و اقتصادی و همین‌طور روابط عاطفی زن‌ها به خاطر همین قضایا ـ که ممکنه اصلا به چشم نیادـ تحت تاثیر قرار میگیره.

من تا حالا هیچ راهکاری رو برای غلبه بر این قضیه انجام ندادم. البته کارهایی مثل بعضی گیاهان دارویی، مدیتیشن، دوش گرفتن و اینا رو امتحان کردم ولی چون تداوم نداشته نمی‌تونم بگم چقدر موثر بوده. در این فکرم که برای سال جدید توی بولت ژورنالم یه صفحه براش در نظر بگیرم و بعد ببینم کدوم کارها تاثیر بیشتری توی بهبود مودم در این دوران داره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

زردی من از تو  سرخی تو از من

 بچه که بودم شب چهارشنبه سوری داداشم توی باغچه‌ی خونمون آتیش روشن می‌کرد؛ چند تا کپه‌ی آتیش تو یه ردیف که باید یکی‌یکی از روش می‌پریدیم. چهارشنبه سوری‌‌های ولایت هنوز زمستونی بود و تو اون سرما، گرمی آتیش و خیره شدن به شعله‌های نارنجی، آدمو به خلسه می‌برد. نمی‌دونم آخرین بار کی چهارشنبه سوری دور هم جمع شدیم و آتیش روشن کردیم؟ مثل یه رویای مبهم و دوره که به جز رقص سایه‌ها روی دیوار هیچی ازش یادم نمیاد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

آنچه گذشت

- سیزده روز پیش اسباب کشی کردیم و رسما مستاجر داداشه شدیم. حالا بماند که چقدر پشیمونیم واحساس سر در گمی می کنیم. هم از دست داداشه که یه کلوم راست و پوست کنده نمیگه چقدر میخواد از ما اجاره بگیره و هر دفعه یه چی میگه و قولنومه و اینا هم در کار نیست! هم از دست خودمون که با همه عالم رودربایستی داریم و عقلمونو دادیم دست آدم خجالتی درونمون. حالا نه این که داداشه آدم بی انصافی باشه، نه اصلا، ولی اگه کمتر ازمون بگیره زیر دینیم زیاد بگیره توش میمونیم، اینطوریه که مثل خر در گل گیر کردیم. تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم وواضح وشفاف حرفمونو بزنیم بدون تعارف یا بدون بی احترامی. تازه خونهه هم هنوز کابیت، هود، کولر نداره و تعمیرات خرده ریزه زیاد داره و عملا این مدت و احتمالا تا مدتها بعد از این ، زندگی کولیوار خواهیم داشت.

- از بیست ونهم بهمن امسال طرحم به صورت رسمی شروع شده و با این که فقط کارم ریسرچه و هنوز هیچ کار آزمایشگاهی رو شروع نکردم اما اجازه هم ندارم از خونه کار کنم:ا نمیدونم چه منطقیه که ما باید تا اخرین روز سال بیایم سر کار؟ با این حقوق چندرغاز که به هر کی بگی مسخره ات میکنه! بعد من که نصف کارهامو شب که میرم خونه انجام میدم ! والا کی میخوان بفهمن آدمیزاد وقتی شلوار مامان دوز تنشه و روی زمین دمر افتاده و یه ظرف میوه هم جلوشه تمرکزش خیلی بیشتره تا وقتی که عصا قورت داده و مقنعه به سر پشت میز نشسته باشی و محض رضای خدا یکی یه لیوان چایی نده دستت.

 -‌ امروز که رفتم عملا هیچ کس نبود. غیر از نگهبانا و کسایی که موندن محلول ضدعفونی بسازن. بعد از صدای یکنواخت یخچال‌ها و انکوباتورها فقط صدای باد بود که به طرز مخوفی توی پنجره‌ها میپیچید. عین دیوونه‌ها هر چند دقیقه با صدای قولنج در ودیوار برمیگشتم همه‌جا رو وارسی می‌کردم! مثل وقتایی که تو حموم وقتی چشمام بسته هست صورتمو میشورم دورمو چک میکنم جن نباشه یه وقت!!

- چند روزه با مهرداد قهرم وخیلی زیاد غمگینم. گاهی شک میکنم به اون احساسی که فکر میکردم عشقه. نمیدونم شایدم افسردگیم داره عود میکنه.ولی حسی که این روزا دارم اینه که ای کاش اصلا کسی منو نمیشناخت تنهای تنها بودم و خودم و خودم. من نباید تا قبل از سی سالگی ازدواج میکردم انگاری. باید میذاشتم نیازم به تنهایی اشباع بشه بعد. دلم میخواست بدون ازدواج از خانواده جدا میشدم و مستقل بودم. اما همیشه چشمم به دهن بقیه بوده که مبادا کاری کنم منو دوست نداشته باشن درحالی که الان جایی ایستادم که حس میکنم هیچ کسی نیست که منو دوست داشته باشه و بنابراین کارهای قبلیم هم عبث بوده. شاید هم بگذره این چیزا و دوباره یه روز از ته دل بخندم. کی میدونه فردا چی در انتظارمونه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

 

در آخرین روزهای سنه هزار وسیصد و نود و هشت شمسی، همان موقع که بلای خانمان سوز کرونا دامن مردمان زمین را گرفته بود و مردم از قرنطینه به ستوه آمده بودند، این بنده ی حقیر مجبور بود تا آخرین روز کاری سال ، برای کسب روزی حلال  به محل کار مذکور برود. در حالی که حوصله ی همایونی از همه چیز و همه کس سر رفته بود تصمیم بر این شد که وبلاگ خاک گرفته ی خویش را به روز نموده و زنگ زمانه را از رخش بزداییم. از آنجایی که ماتحت همایونی بسیار فراخ بوده و مشغولیات روزگار مانع از این امر شده بود یکی از اهداف سال پیش رو را به روزرسانی مرتب این صفحه اعلام کرده و امیدواریم این مهم به لطف ذات اقدس الهی انجام شود.

از طرفی خاطر مبارک از اسم و شکل و ظاهر این مکان خسته شده و دلمان خواست دگرگونی ای در آن ایجاد کنیم که موجبات رضایتمان را فراهم کند.

تا زمانی که اسم و قالب جدیدی به دلمان بشیند شما را به خدای بزرگ میسپارم و اکیدا میخواهم که موارد بهداشتی و توصیات اطبا را به گوش جان اطاعت کرده و مراقب خودتان باشید.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه