قرمه سبزی روی گاز قل قل می‌کند. شکم لیمو عمانی‌ها را با چنگال سوراخ می‌کنم و توی قابلمه می‌اندازم. لیموها روی خورش بالا و پایین می‌پرند و بعد مثل کشتی‌های به گل نشسته کج می‌شوند و شروع می‌کنند به غرق شدن.

 مهستی می‌خواند: بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا

چند وقت است چیزی ننوشته‌ام؟ چرا دست و دلم از همه‌جا بریده شده؟ نه تنها در کانال یا تلگرام، حتی برای خودم و در یادداشت‌های شخصی هم هیچ. می‌دانم از آن‌هایی نیستم که هر روز یا لااقل هر هفته بنویسم، زیاد پیش می‌آید بروم توی غار، بعدش هم سنگ غول پیکری را بکشم جلوی در غار تا نه من کسی را ببینم و نه دیگری من را. حالا اما موج غم و خشم و خستگی دارد غرقم می‌کند، باید بنویسم و باید در برابر این تمایل شدیدم به سکون و انزوا، مقاومت کنم. باید چیزهایی پیدا کنم و به آن‌ها چنگ بیندازم.

 بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه‌ است، مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه است... 

مهستی راست می‌گوید، خدا مثل نفس است. مثل هوایی که برای زنده ماندن لازم است. خیلی وقت است رابطه‌ام با خدا شکرآب بوده. هنوز هم رابطه‌امان مثل قبل نشده و شاید هم دیگر هرگز مثل قبل نشود. من  اما دارم خفه می‌شوم و به قهقرا می‌روم. دارم غرق می‌شوم و بلد نیستم زیر این حجم از تاریکی نفس بکشم و زنده بمانم. خدا را باید جور دیگری بشناسم، جدا از دین و مذهب و هر چیزی که نشانی از خودخواهی و حماقت آدم‌ها دارد. شاید عجیب باشد اما چیزی که رابطه‌ی من و خدا را ویران کرد، همین مذهب بود. هر چه بیش‌تر خواندم و تحقیق کردم و پرسیدم، سرگشته‌تر و دلزده‌تر شدم.  ایمانم به مویی بند است. بین شک و یقین تاب می‌خورم و همیشه شک زورش می‌چربد.

 

زیر گاز را خاموش می‌کنم. پنجره‌ها بخار گرفته، پرده را کنار می‌زنم. هوا ابری است. کلاغی روی تیر چراغ نشسته. راست است که کلاغ‌ها بیش‌تر از صد سال عمر می‌کنند؟ اگر این طور باشد، مثلا این کلاغ ممکن است چه چیزهایی را از صد سال پیش تا الان دیده باشد؟

  زندگی این روزها تلخ‌تر از همیشه است، با این حال ته دلم روشن است و نور کوچکی می‌تابد که سبب می‌شود ادامه دهم. کتاب بخوانم، ناهار فردا را آماده کنم، صورتم را اصلاح کنم، بروم سر کار، به شوخی‌های مهرداد بخندم. روی توییتر که روزی از آن بیزار بودم چمبره بزنم و توییت کنم و امیدوار باشم که همه چیز درست خواهد شد. کاش امیدم واقعی باشد، کاش این نوری که توی دلم روشن شده در این موج خون و وحشت خاموش نشود. ده روز دیگر تولدم است. دهه‌ی سوم زندگی‌ام دارد به آخرش نزدیک می‌شود. کاش دهه چهارمش را در هوای آزادی نفس بکشم. هم آزادی وطن و هم آزادی خودم از خودم. از هر آن‌چه که دست و پا و فکرم را مثل زنجیرهای اسارت بسته و نمی‌گذارد رها باشم. کلاغ غار غار می‌کند. یاد شعری می‌افتم که مادربزرگم وقتی غارغار کلاغی را می‌شنید، می‌خواند. پنجره را باز می‌کنم و می‌خوانم: خوش خبر، خوش خبر، پرت رو حنا می‌گیرم، نوکتو طلا می‌گیرم، اگه خوش خبری یه غار دیگه، اگه بد خبری برو جای دیگه!