از اول فروردین امسال، کلا از خونه کار کردم (به جز دو سه باری که اومدم سر کار و بعد رئیس گفت نمی خواد بیای). امروز چهار روزه که فاز دور کاری و قرنطینه برای من تموم شده، و هر روز با سختی و مشقت خودمو میکشونم سر کار. اصلا بازدهی ندارم و مدام حواسم پرته. تو مدتی که از خونه کار میکردم، معمولا از عصر به بعد که خوشاخلاق درونم فعال می شد شروع به کار میکردم و شبها تا دیر وقت - و موقع ماه رمضون تا سحر- کار میکردم. خب اون جوری یه خوبیهایی داشت ، یه بدیهایی. مثلا خوبیش این بود که اون ساعاتی که خودم پرانرژیتر بودم کار میکردم و بازدهیم بیشتر میشد، میتونستم لباس راحت بپوشم و هر موقع خسته شدم راحت دراز بکشم. غذا بپزم و همزمان به کارهای خونه هم برسم. بدیش اما این بود که استرس زیادی داشتم از این که همهش احساس میکردم کارمو خوب انجام نمیدم، وقتم تلف میشه و حس این که نکنه حقوقی که میگیرم حلال نباشه؟ بعد این در حالی بود که اون کاری که در حالت عادی ازم انتظار میرفت رو داشتم انجام میدادم. یه بدی دیگهش این بود که افراد وقت و بیوقت توی تعطیلی رسمی یا ساعات نامرسوم هم بهم زنگ میزدن و ازم گزارش میخواستن که خب اینم باعث میشد وقتایی که دارم کار دیگهای انجام میدم استرس بگیرم.
این اواخر همهش دلم میخواست بیام سر کار. به خاطر همون حسهای مزخرفی که داشتم. اما الان هم که اومدم سر کار بازم بازدهی ندارم:((( یعنی میخوام بگم کلا آدم به درد نخوریم و اصلا کارم خروجی نداره:( نمیدونم واقعا علتش چیه؟ دلم میخواست وقتی دارم کار میکنم کاملا غرق در کارم بشم و اونقدر عاشق شغلم باشم که اصلا نفهمم زمان چه جوری میگذره؛ ولی متاسفانه از صبح که میام مدام ساعت رو چک میکنم و همین که چشمم میخوره به ساعت ۱۴:۵۵ اصلا بال در میارم و شروع میکنم ذره ذره وسایلمو جمع کردن. از وقتی برای کنکور میخوندم ، موقعیت الانم رو متصور میشدم و الان دقیقا اونجایی وایسادم که اون زمان مد نظرم بود اما همچنان ناراضی:( بعد واقعا آدم پرتوقعی نسبت به محیطم نیستم ولی از این که نمیتونم اونجوری باشم که خودم از خودم راضی باشه کلافه میشم. شایدم اون یارویی که درونمه و همیشه با یه چماق بالای سرم وایساده هیچ وقتِ هیچ وقت راضی نشه.
حالا بذار یه کم ازین هیولای درونم بگم. ایشون تمام چیزهایی توی زندگیم به دست آوردم و معمولا آدمهای دیگه ازشون به عنوان موفقیت یا دستاورد یاد میکنند رو پیامدهای حاصل از شانس و تصادف میدونه و مدام اینو برام یادآوری میکنه که آره داداش فکر نکنی خبریه. خب منم اصراری ندارم که بگم آدم موفق یا خفنیام اما این نارضایتی مداوم از تمام فعالیتها و کارها، داره فرسودهام میکنه و اصلا خیلی از کارها رو از ترس این که نتیجه راضیم نکنه اصلا شروع نمیکنم. اصلا توی این سن و سال، هنوز نمیدونم چهجوری باید با این چماقدار درونم کنار بیام، اصلا نمیدونم چی میخوام و فکر میکنم صد سال هم بگذره باز هم همینم. همین قدر ناتوان و درمانده و گیج.
ترکیبی از کمال طلبی و بلند پروازی همراه با تمایل زیاد به راحتی و آسودگی. که خب ترکیب اینا هیچجوره سازگار نیست. تا زمانی که از شدت فراخی ماتحت نتونی آسودگیت رو برای رسیدن به خواستههات فدا کنی، بیخود میکنی که از رویاهای بزرگ حرف بزنی. اگر هم اهدافت برات مهمن پس پاشو خودتو جمع کن و برو وسط طوفان. وقتی فقط گذشتن از این طوفانه که تو رو راضی میکنه، انتظار نداشته باش که حتی مدل موهات وسط اون همه باد و طوفان تغییر نکنه!