بساطمو آوردم تو نمازخونه کارهامو بکنم. حوصله‌ی آدما رو ندارم، حتی دیدن آدما روانمو می‌خراشه به قدری حالم بده که دستم به هیچ کاری نمی‌ره. امروز صبح با یک بحث مختصر با مهرداد شروع شد که حسابی اوقاتم رو تلخ کرد. صبحونه هم نخوردم و احساس ضعف می‌کنم. حال دلم اصلا خوب نیست؛ هر چی هم که از بیرون خوش و شاد و خرم به نظر برسم خودم می‌دونم این حال و احوال هر چی که هست خوب نیست. خیلی وقته میخوام با یه روان درمانگر صحبت کنم اما همشون فقط جلسات آنلاین و تلفنی دارن که خب تو خونه پرایوسی کافی براش ندارم. شاید نوبت بگیرم و برم باغی، پارکی، بیابونی...

یک جوری همه چیز در نظرم پوچ و بیهوده اس که  به زور خودمو میکشونم سرکار. هر روز با تاخیر می‌رسم و کلی طول می‌کشه تا جمع کنم خودمو. تا میاد یه ذره ذهنم نظم بگیره، غول درونم از رو دیوار سر می کشه و رگبار سرزنش شروع می‌شه. کاش تکلیفم با خودم روشن بشه. انگار هویت واقعی خودمو از دست دادم. حالا وسط این هرج ومرج درونی من، مهرداد قفل کرده رو بچه خواستن. نه که حرف الان باشه‌ها ولی الان دیگه کلافه کننده شده. هر روز هر روز... و در میان این بحث‌ها گاهی حرفایی می‌زنه که قلبمو به درد میاره و این چیزها منو بیشتر دلسرد می‌کنه. من اصلا مطمئن نیستم که بخوام بچه داشته باشم. با این که وقتی تازه ازدواج کرده بودیم نظرم این نبود. عاشق بچه‌ بودم؛ هنوزم هستم. اما یک ناامیدی عمیقی به آینده دارم که هربار مانعم میشه؛ و هر بار میگم خب که چی؟ 

شاید تسلیم بشم و مثل خیلی از تصمیمات دیگه‌ی زندگیم اجازه بدم جریان رود منو با خودش ببره. نمی‌دونم.واقعا نمی‌دونم.