۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۵۵

با رئیس کوچک صحبت کردم. راستش احساس گاگول بودن می‌کنم! چون هیچی از حق و حقوقم نمی‌دونم. رئیس کوچک بهم گفت از نظر قانونی چون این یک کار تیمی بوده و به عنوان پایان‌نامه هم ثبت شده دکتر الف نمی‌تونه ادعا کنه که کل طرح مال اونه. هر چند به عنوان بخش مهمی از کار، کاملا حقش محفوظه و باید بیاد همه چیزو شفاف بگه و ما هم چیزی از حق اونو ضایع نخواهیم کرد.( این چیزیه که رئیس کوچک  گفت، دیگه این که در عمل چه جوری رفتار کنن رو خدا می‌دونه) گفت دقیقا باید بگه چی می‌خواد. مشکلاتش با رئیس بزرگ هم نه به من ربط داره نه به تو( یعنی من) . خلاصه قرار شد من دکتر الف رو راضی کنم ببینتش یا باهاش تماس بگیره. بعدش که با رئیس کوچک حرف زدم با خودم گفتم چرا این وسط هیچ حقی برای خودم قائل نیستم؟  فرض کن چهار پنج نفر با همکاری هم یه غذا رو آماده می‌کنن؛ یکی مواد رو می‌شوره، یکی خرد می‌کنه، یکی سرخ می‌کنه و... حالا یکی از اینا برمی‌گرده میگه چون مثلا من گوشتش رو پختم و علت اصلی خوشمزه شدنش همینه پس کل این غذا رو من پختم! اینجوری نمی‌شه و قانون پتنت ( چه داخلی چه خارجی) این حق رو متعلق به کل گروه میدونه؛ البته درصد سهم هر کس متفاوته اما کسی نمی‌تونه مطلقا کل کار رو صاحب بشه یا فردی از تیم رو از حقش محروم کنه. حالا امیدوارم با هم به توافق برسند و اجازه ندن کار متوقف بشه. واقعیتش اینه که این عمر و زمان منه که با خودخواهی این و اون داره نابود می‌شه و باید محکم باشم و اجازه ندم با ننه غریبم بازی‌هایی که مطلقا هیچ ربطی به من نداره بهم عذاب وجدان بدن و جلوی انجام کارهامو بگیرن. اصلا به من چه که رئیس بزرگ با دکتر الف دعوا داره و حقش رو ضایع کرده؟ من نه حق کسی رو ضایع می‌کنم و نه اجازه ‌میدم حق خودمو ازم بگیرن. دیگه همین.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۴

واقعیتش اینه که دلم می‌خواست آدم زیرکی می‌بودم. منظورم از زیرک نقطه‌ی مقابل خنگ نیست بلکه اون چیزیه که مردم بهش میگن سیاست داشتن. دلم می‌خواست توی موقعیت‌های مختلف یه جوری تحلیل و عمل می‌کردم که نه اخلاقیات بره زیر سوال نه منافع شخصی خودم آسیب ببینه.راستش من نه اون‌قدر سنگدلم که به‌خاطر منافع شخصیم بی‌خیال وجدانم بشم نه اون قدر وارسته‌ام که راحت از منافعم بگذرم! 

الان در موقعیتی قرار گرفتم که باید انتخاب کنم. یا خودخواه باشم و کاری رو بکنم که جواب زحمات تمام این چند ساله رو ببینم؛ یا عطای این موقعیت رو به لقاش ببخشم و خودمو راحت کنم! دکتر الف با رئیس بزرگ دچار اختلافات جدی شدن. در واقع تمام اختلافاتشون (از حدود ۵ سال پیش تا الان ) قطره قطره جمع گشته و شده یک دریای متعفن و مزخرف. طوری شده که  منِ بیچاره حتی نتونم ماهی‌ِ خودمو از آب بکشم بیرون. قضیه اینه که  از حدود۴ سال پیش که من کار پایان‌نامه رو شروع کردم در طول مسیر پر فراز و نشیب کار، هزاران‌تا مشکل به وجود اومد که الان حوصله ندارم بنویسم اما از یه جایی به بعد دکتر الف گفت من ماده‌ای رو سنتز کردم که میتونه فلان مشکل رو حل کنه. اون ماده به ماده‌ی اصلی پایان‌نامه‌ی من اضافه شد و تحقیقات ادامه پیدا کرد. بعد از آزمایشات فراوان مشخص شد که اون ماده به تنهایی( بدون بخشی که از اول تو پایان‌نامه تعریف شده بود) موثرتر و بهتر عمل می‌کنه! اینجا بود که تنش‌ها و دروغ‌گفتن‌ها و دورویی‌ها شروع شد. دکتر الف خیلی‌چیزها رو به من نمی‌گفت یا دروغ می گفت. با این که از اول پایان‌نامه با هم شروع کرده بودیم اما خیلی چیزها رو می‌پیچوند که من نتونم سر اون کیمیا(!) رو کشف کنم. و خب واضحه که من چون در بطن کار بودم تا حدود زیادی متوجه تناقضات می‌شدم. خلاصه طبق خواست دو طرف( دکتر الف ورئیس بزرگ؛ چون در واقع من به عنوان دانشجو فقط نقش حمال رو ایفا می‌کردم) قرار بر این شد که من با همون عنوان قبلی که توی پروپوزال هم تصویب شده بود دفاع کنم و خیلی از جزییات هم ذکر نشه که یه وقت خدای‌نکرده کسی ایده رو ندزده! و بعد از فارغ التحصیلی برای به نتیجه رسوندن کار طرح عمومیم رو برم تو مرکز تحقیقات. منم گفتم باشه و یه عالمه برای خودم خواب وخیالای باطل داشتم:) مثلا با خودم می‌گفتم این کار مسیر منو برای رسیدن به خواسته‌ی اصلیم (که راه انداختن کسب و کار شخصی خودم و تولید بود) هموار میکنه! میتونم با شرکت‌های دانش‌بنیان آشنا بشم و ال کنم و بل کنم و... اما به نظر می‌رسه همه‌ی نقشه‌هام با این اوضاع داره نقش بر آب می‌شه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۳

از اول فروردین امسال، کلا از خونه کار کردم (به جز دو سه باری که اومدم سر کار و بعد رئیس گفت نمی خواد بیای). امروز چهار روزه که فاز دور کاری و قرنطینه برای من تموم شده، و هر روز با سختی و مشقت خودمو می‌کشونم سر کار. اصلا بازدهی ندارم و مدام حواسم پرته. تو مدتی که از خونه کار می‌کردم، معمولا از عصر به بعد که خوش‌اخلاق درونم فعال می شد شروع به کار می‌کردم و شب‌ها تا دیر وقت - و موقع ماه رمضون تا سحر- کار می‌کردم. خب اون جوری یه خوبی‌هایی داشت ، یه بدی‌هایی. مثلا خوبیش این بود که اون ساعاتی که خودم پرانرژی‌تر بودم کار می‌کردم و بازدهیم بیشتر میشد، می‌تونستم لباس راحت بپوشم و هر موقع خسته شدم راحت دراز بکشم. غذا بپزم و همزمان به کارهای خونه هم برسم.  بدیش اما این بود که استرس زیادی داشتم از این که همه‌ش احساس می‌کردم  کارمو خوب انجام نمی‌دم، وقتم تلف میشه و حس این که نکنه حقوقی که می‌گیرم حلال نباشه؟ بعد این در حالی بود که اون کاری که در حالت عادی ازم انتظار می‌رفت رو داشتم انجام می‌دادم.  یه بدی دیگه‌ش این بود که افراد وقت و بی‌وقت توی تعطیلی رسمی یا ساعات نامرسوم هم بهم زنگ میزدن و ازم گزارش می‌خواستن که خب اینم باعث می‌شد وقتایی که دارم کار دیگه‌ای انجام می‌دم استرس بگیرم.

این اواخر همه‌ش دلم می‌خواست بیام سر کار. به خاطر همون حس‌های مزخرفی که داشتم. اما الان هم که اومدم سر کار بازم بازدهی ندارم:((( یعنی می‌خوام بگم کلا  آدم به درد نخوریم و اصلا کارم خروجی نداره:( نمی‌دونم واقعا علتش چیه؟ دلم می‌خواست وقتی دارم کار می‌کنم کاملا غرق در کارم بشم و اون‌قدر عاشق شغلم باشم که اصلا نفهمم زمان چه جوری می‌گذره؛ ولی متاسفانه از صبح که میام مدام  ساعت رو چک می‌کنم و همین که چشمم میخوره به ساعت ۱۴:۵۵ اصلا بال در میارم و شروع می‌کنم ذره ذره وسایلمو جمع کردن. از وقتی برای کنکور می‌خوندم ، موقعیت الانم رو متصور می‌شدم و الان دقیقا اون‌جایی وایسادم که اون زمان مد نظرم بود اما همچنان ناراضی:( بعد واقعا آدم پرتوقعی نسبت به محیطم نیستم ولی از این که نمی‌تونم اون‌جوری باشم که خودم از خودم راضی باشه کلافه ‌می‌شم. شایدم اون یارویی که درونمه و همیشه با یه چماق بالای سرم وایساده هیچ وقتِ هیچ وقت راضی نشه. 

حالا بذار یه کم ازین هیولای درونم بگم. ایشون تمام چیزهایی توی زندگیم به دست آوردم  و  معمولا آدم‌های دیگه ازشون به عنوان موفقیت یا دستاورد یاد می‌کنند رو پیامدهای حاصل از شانس و تصادف میدونه و مدام اینو برام یادآوری می‌کنه که آره داداش فکر نکنی خبریه‌. خب منم اصراری ندارم که بگم آدم موفق یا خفنی‌ام اما این نارضایتی مداوم از تمام فعالیت‌ها و کارها، داره فرسوده‌ام می‌کنه و اصلا خیلی از کارها رو از ترس  این که نتیجه راضیم نکنه اصلا شروع نمی‌کنم. اصلا توی این سن و سال، هنوز نمی‌دونم چه‌جوری باید با این چماق‌دار درونم کنار بیام، اصلا نمی‌دونم چی‌ می‌خوام و فکر می‌کنم صد سال هم بگذره باز هم همینم. همین قدر ناتوان و درمانده و گیج. 

ترکیبی از کمال طلبی و بلند پروازی همراه با تمایل زیاد به راحتی و آسودگی. که خب ترکیب اینا هیچ‌جوره سازگار نیست. تا زمانی که از شدت فراخی ماتحت نتونی آسودگیت رو برای رسیدن به خواسته‌هات فدا کنی، بیخود می‌کنی که از رویاهای بزرگ حرف بزنی. اگر هم  اهدافت برات مهمن پس پاشو خودتو جمع کن و برو وسط طوفان. وقتی فقط گذشتن از این طوفانه که تو رو راضی می‌کنه،  انتظار نداشته باش که حتی مدل موهات وسط اون همه باد و طوفان تغییر نکنه! 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه