۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۵۲

اومدم دانشکده و طبق معمول به جز یکی دو نفر دیگه کسی نیومده. لابد با خودشون میگن این دختره خله که هر دفعه پا میشه میاد. امروز کلی کار کردم و اون بخشی از مقاله ریویو که بهم سپرده بودن رو جمع کردم امااااا  قانون مورفی دید خیلی خوشحالم وارد عمل شد به این صورت که  یک لحظه برق قطع و سیستمم خاموش شد بعد که نگاه کردم دیدم هر چی تایپ کرده بودم پریده :( . الانم دیگه حوصله ندارم دوباره همون مراحل رو انجام بدم و حالم حسابی گرفته شد. از فردا دیگه نمیام دانشکده اما میخوام برنامه ریزی کنم که بتونم هم کارهای اینجا رو سر وقت و کامل انجام بدم و هم به کارهای مورد علاقه ام برسم. اگه بشه امروز عصر با مهرداد بریم کوه و صحرا. یه جایی که نشونی از آدمیزاد نباشه. سکوت باشه و صدای طبیعت.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

عمر جیرجیرک فقط سه روزه!

‹‹جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شده‌ام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم درباره‌اش حرف می‌زنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››

این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلی‌ها دور وبرم  دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چیو. افسردگیه دیگه. چیز جدیدی نیست بابام جان. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ . یه روز چشمامو باز می‌کنم و میبینم جوونیم توی جنگ با این غول گذشته و خالی شدم، هیچی ندارم برای ادامه دادن. میدونم دارم چرت میگم ولی این روزها زندگیم خیلی تاره. نه که تاریکی مطلق ولی خب مه‌آلوده. پر از یاس و بی‌ارادگی‌ام. از خودم و این زندگی‌ای که برای خودم ساختم ناراضی‌ام اما اون قدری قوی نیستم که از پس تغییر بربیام. امیدی هم به دیگران ندارم که بخوان کمکم کنن. به شدت تلخم این روزا. زبونم تلخه و پر از خشمم و بیچاره مهرداد که گیر من افتاده. گاهی که زندگیمو مرور می‌کنم میبینم همیشه همین بودم همیشه ناراضی، همیشه ناقص، همیشه دنبال تغییر و خب ناتمام و ناکام. همیشه با یک تغییر بزرگ تو زندگیم خواستم این چاه عمیق رو پر کنم اما حس بهبود فقط یه لحظه بوده مثل یه نسیم خنک کوچولو وسط کویر، شاید این نسیم یه لحظه خنکت کنه اما کویر رو که گلستان نمیکنه! گفتم برم دانشگاه همه چیز عوض میشه، نشد. گفتم ازدواج کنم، برم سر زندگی خودم درست میشه، بازم نشد. گفتم درسم تموم بشه وبرم طرح.... و خب الان اون قدری سرم به سنگ خورده که نگم اگه بچه‌دار بشم... . یه جاهاییش خب ذات زندگی ما آدماست که هیچ وقت راضی نمیشیم و همه چیزو در نهایتش و جاودانه میخوایم اما یه چیزی این وسط درست نیست که نمیدونم چیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۴۹

 از دست بیان کلافه‌ام. دیشب کلی کلنجار رفتم که بتونم قالب رو ویرایش کنم که مدام میگه اطلاعات وارد شده صحیح نیست. حتی کدهای آماده رو هم قبول نمی‌کنه. فقط قالب‌هایی که تو خود بیان هست رو میتونم انتخاب کنم. البته این که من در مورد کدنویسی و کلا هر چیزی که به رایانه مربوط بشه اندازه‌ی سر سوزن هم چیزی نمی‌دونم بی‌تاثیر نیست:)) ولی خب حتی با نرم ‌افزارهای عرفان هم نتونستم کاری از پیش ببرم. دیگه کلا ولش کردم. شاید یه دفعه که حوصله داشتم کامل سرچ کنم و یاد بگیرمش. نباید زیاد سخت باشه.

با این که از این که سرکار نمیرم خرسندم اما در کل قرنطینه روح و روانم رو به هم ریخته. شبا تا صبح بیدارم و صبح تا عصر خواب. صبحونه و ناهار وشام تقریبا یکی شده.  هزارتا کار دارم که انجام بدم اما به قدری بی‌انرژی و بی انگیزه‌ام که نمی‌دونم چی‌کار کنم. اوایل در این حد داغون نبودم اما هر چی که میگذره تباه‌تر میشم. یعنی اولش هی میگفتم فدای سرت تعطیلاته خوب استفاده کن خستگیت در بره.اما دیری نپایید که تبدیل شد به روتین روزمره. تنها کار مفیدی که توی این مدت کردم خوندن دوتا کتاب بود و الان هم دارم سومی رو می‌خونم. و این که هزارساله میخوام اون بخش از مقاله‌ی ریویوی کرونا که دکتر نون بهم سپرده ( در واقع خود نادونم بهش گفتم می خوام همکاری کنم) رو تموم کنم و تحویلش بدم. یعنی نه که هیچ کاری نکرده باشم ، خب  الان یه کوه داده جمع کردم اما به طرز شلخته‌ای توی ورد واردشون کردم و باید مرتبشون کنم. اگه همین یدونه کارم بتونم تا آخر این هفته تموم کنم میتونم خودمو به خاطر اتلاف وقت و بطالت زیاد این مدت ببخشم.

خیلی غمگینم  برای تموم آدم‌هایی که نمی‌تونن برن سرکار و کارشون روزمزده و این روزا بدجوری گرفتارن. در حالت عادی هم مردم نمیدونن باید نگران کدوم بدبختی و مشکلشون باشن دیگه این اوضاع کرونا هم که شده قوز بالای قوز. دعا میکنم زودتر این بلا از سر مردم دنیا کم بشه. و زودتر همه چیز به روال عادیش برگرده. برگردیم به همون بدبختیای معمول روزمره‌مون. به همون غصه‌ها و گرفتاری‌هایی که حداقل وقتی کنار خانواده‌هامون هستیم یا میریم تو طبیعت یادمون میره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه