اگه بد خبری برو جای دیگه!

قرمه سبزی روی گاز قل قل می‌کند. شکم لیمو عمانی‌ها را با چنگال سوراخ می‌کنم و توی قابلمه می‌اندازم. لیموها روی خورش بالا و پایین می‌پرند و بعد مثل کشتی‌های به گل نشسته کج می‌شوند و شروع می‌کنند به غرق شدن.

 مهستی می‌خواند: بیا بنویسیم روی خاک، رو درخت، رو پر پرنده، رو ابرا

چند وقت است چیزی ننوشته‌ام؟ چرا دست و دلم از همه‌جا بریده شده؟ نه تنها در کانال یا تلگرام، حتی برای خودم و در یادداشت‌های شخصی هم هیچ. می‌دانم از آن‌هایی نیستم که هر روز یا لااقل هر هفته بنویسم، زیاد پیش می‌آید بروم توی غار، بعدش هم سنگ غول پیکری را بکشم جلوی در غار تا نه من کسی را ببینم و نه دیگری من را. حالا اما موج غم و خشم و خستگی دارد غرقم می‌کند، باید بنویسم و باید در برابر این تمایل شدیدم به سکون و انزوا، مقاومت کنم. باید چیزهایی پیدا کنم و به آن‌ها چنگ بیندازم.

 بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه‌ است، مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه است... 

مهستی راست می‌گوید، خدا مثل نفس است. مثل هوایی که برای زنده ماندن لازم است. خیلی وقت است رابطه‌ام با خدا شکرآب بوده. هنوز هم رابطه‌امان مثل قبل نشده و شاید هم دیگر هرگز مثل قبل نشود. من  اما دارم خفه می‌شوم و به قهقرا می‌روم. دارم غرق می‌شوم و بلد نیستم زیر این حجم از تاریکی نفس بکشم و زنده بمانم. خدا را باید جور دیگری بشناسم، جدا از دین و مذهب و هر چیزی که نشانی از خودخواهی و حماقت آدم‌ها دارد. شاید عجیب باشد اما چیزی که رابطه‌ی من و خدا را ویران کرد، همین مذهب بود. هر چه بیش‌تر خواندم و تحقیق کردم و پرسیدم، سرگشته‌تر و دلزده‌تر شدم.  ایمانم به مویی بند است. بین شک و یقین تاب می‌خورم و همیشه شک زورش می‌چربد.

 

زیر گاز را خاموش می‌کنم. پنجره‌ها بخار گرفته، پرده را کنار می‌زنم. هوا ابری است. کلاغی روی تیر چراغ نشسته. راست است که کلاغ‌ها بیش‌تر از صد سال عمر می‌کنند؟ اگر این طور باشد، مثلا این کلاغ ممکن است چه چیزهایی را از صد سال پیش تا الان دیده باشد؟

  زندگی این روزها تلخ‌تر از همیشه است، با این حال ته دلم روشن است و نور کوچکی می‌تابد که سبب می‌شود ادامه دهم. کتاب بخوانم، ناهار فردا را آماده کنم، صورتم را اصلاح کنم، بروم سر کار، به شوخی‌های مهرداد بخندم. روی توییتر که روزی از آن بیزار بودم چمبره بزنم و توییت کنم و امیدوار باشم که همه چیز درست خواهد شد. کاش امیدم واقعی باشد، کاش این نوری که توی دلم روشن شده در این موج خون و وحشت خاموش نشود. ده روز دیگر تولدم است. دهه‌ی سوم زندگی‌ام دارد به آخرش نزدیک می‌شود. کاش دهه چهارمش را در هوای آزادی نفس بکشم. هم آزادی وطن و هم آزادی خودم از خودم. از هر آن‌چه که دست و پا و فکرم را مثل زنجیرهای اسارت بسته و نمی‌گذارد رها باشم. کلاغ غار غار می‌کند. یاد شعری می‌افتم که مادربزرگم وقتی غارغار کلاغی را می‌شنید، می‌خواند. پنجره را باز می‌کنم و می‌خوانم: خوش خبر، خوش خبر، پرت رو حنا می‌گیرم، نوکتو طلا می‌گیرم، اگه خوش خبری یه غار دیگه، اگه بد خبری برو جای دیگه!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بادرنجبویه

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل

آخرین روزهای کاری ام را در شرکت سین.گاف.شین.الف می گذرانم در حالی که فقط دو ماه و پنج روز اینجا کار کردم. پرسنل اینجا آدم های خوب و محترمی هستند، به من احترام میگذارند و چای میوه ای برایم می ریزند. شرکت اما به طور خلاصه درپیت است و داروهایش در مکمل ها و داروهای گیاهی خلاصه می شود. مدیر ادعا می کند فروش خوبی ندارند، هر چند خودم معتقدم  دارد ننه من غریبم بازی در می آورد، شاید در مقایسه با شرکت های بزرگ درآمد کمتری داشته باشند اما آن قدری فروش دارند که لازم نباشد سر یک قران دوزار حقوق من نوعی چانه بزنند. دیگر مدت هاست از آدم هایی که زبان چرب و نرمی دارند و کلمات را مثل موم به بازی می گیرند و سعی می کنند آدم را وارد یک بازی احساسی کنند دوری می کنم و همان اول تکلیفم را -درون خودم- باهاشان معلوم می کنم.  مدیر می گوید من هدفم حمایت از کالای داخلی است که تا حدی هم درست می گوید ولی چون زبان چرب و نرمی دارد هر چیزی که می گوید را مغز من، صرفا بازی با کلمات پردازش میکند و می گوید گولش را نخور می خواهد خامت کند. می گوید تو هنوز جوان و کم تجربه ای، باور کن پول آن قدرها اهمیت ندارد مهم این است که ببینیم داریم چه کار ارزشمندی  انجام می دهیم بلاه بلاه بلاه ... . بهش گفتم فرمایش شما صحیح، ولی الان اولویت من با پول است. بنابراین جایی می روم که اندازه ی کاری که انجام می دهم حقوق بگیرم. بگذریم که چقدر فک زد و آسمان را به ریسمان بافت.در نهایت گفتم اگر به اندازه  n  تومان حقوق می دهید می مانم وگرنه خدانگهدار. گفت من با هیئت مدیره صحبت می کنم و سعی می کنم موافقتشان را جلب کنم. می خواست زمان بخرد و هی امروز و فردا و حالا این هفته نه و... که من همان روز استعفایم را نوشتم و خلاص. 

از اول تیر قرار است به شرکت دیگری بروم. یک شرکت بزرگ و اسم و رسم دار. مسلما کارش از اینجا بیشتر و مسئولیتش بزرگ تر است. اما هر چه باشد می ازرد. ترجیح می دهم خوب کار کنم وخوب حقوق بگیرم تا این که کارم کمتر باشد و به این بهانه نیمی از حقوقم را سگ خور کنند. مسئول فنی جدیدی که قرار است به جای من بیاید با حقوق کمتری توافق کرده و برایش مهم نبوده چون از داروخانه ی بیمارستان با ساعت کاری خیلی زیاد و حقوق کم دارد می آید اینجا و انگار همین هم برایش غنیمت باشد و یک نفس راحت بکشد. باید بهش می گفتم برای حقوق کوتاه نیاید؟ نمی دانستم این را بگویم درست است یا نه. چون این طوری این دسته از مدیرها فکر میکنند در هر صورت کسی پیدا می شود که به حقوق اندک راضی باشد و کم کم  حقوق بخور و نمیر عرف می شود. 

 

 

هزار تا چیز لازم داریم و برای هیچ کدامشان پول کافی نداریم. باید وام بگیریم و بانک های ....( نقطه چین را با فحش زشت دلخواهتان پر کنید) وام نمی دهند. آن قدر همه چیز افسار گسیخته گران شده که حتی نیازهای اولیه ی زندگیمان را باید با هزار جور حساب و کتاب مرتفع کنیم. از همه چیز دلزده ام. با مهرداد روی هم رفته اندازه ی چهار نفر کار می کنیم و باز هم هر روز یک قدم عقب تر از دیروز ایستاده ایم. بدتر از همه ی این ها این عذاب وجدانی است که برای کوچکترین لذت های زندگی تحمل می کنم. عذابی که از آن من نیست. خجالت از این که من دارم از این خوراکی یا لباس  لذت می برم در حالی  که خیلی از مردم اطرافم  نیازهای واجبشان را هم نمی توانند تامین کنند. خیلی وقت است خودم را از این لذت های کوچک محروم کرده ام در حالی که آن کسی که باید از این وضعیت خجالت بکشد و از سنگینی این درد شب خوابش نبرد، در خواب است یا خودش را به خواب زده. شاید هم مست از شراب قدرت و نشئه از مدح و ثنای تملق گویان، دارد کلیپ های سلام فرمانده اش را تماشا میکند و قند در دلش آب میشود از این که هنوز احمق هایی هستند که برایش سرود بخوانند و در این وضعیت وا اسفا جشن برپا کنند.

 

پی نوشت: صفحه کلید اینجا نیم فاصله ندارد، از این که این قضیه ممکن است روی مخ شما راه برود عذر می خواهم.

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۶۳

بعد از مدت‌ها صفحه ارسال مطلب جدید رو باز کردم و خب چی میخواستم بگم؟در تمام زمان‌هایی که به غیبت صغری و کبری می‌رم و خبری ازم نمی شه مدام به خودم می‌گم خب که چی؟ اصلا چیزی برای گفتن داری؟ چیزی داری که اگه ده سال بعد برگشتی و اتفاقات این روزها رو اینجا خوندی به خودت بگی دمت گرم؟ واقعیتش اینه که یک روند فرسایشی آزار دهنده  در تمام جزییات زندگی و شخصیتم احساس می‌کنم. برمی‌گردم به یادداشت‌ها و نوشته‌های پارسال و پیرارسال و همه‌ی سال‌های قبل‌ترش و می‌پرسم چرا در تمام این سال‌ها تغییراتم در جهت رضایت بخشی نبوده؟ زیاد تغییر کرده‌ام خیلی زیاد. اما این تغییرات اغلب مثبت نبوده. بی انگیزگی مفرط  و خود درگیری‌های بی‌حاصل تمام انرژیم را فرسوده. تغییراتی که قاعدتا باید به عنوان پیشرفتی در مسیر زندگی قلمداد بشن در چشمم خوار و خفیف و بیهوده‌اند . انگار زندگی میدان مسابقه بوده و ما عین چهارپایان فاقد شعور فقط دویدیم و دویدیم و از موانع پریدیم و... آخرش که چی؟ چرا هر چی بیشتر پیش می‌ریم همه چیز بی معناتر و بی‌ارزش‌تر می‌شه؟ هنوز هم دارم می‌دوم از پی هیچ. 

شاید ده سال پیش همه چیز برام شکل دیگه‌ای داشت. هر چند همون موقع هم عمیقا سردرگم بودم. گفتم دانشگاه برم، فارغ التحصیل بشم، کار کنم، همسر خوبی داشته باشم... اون موقع دیگه سردرگم نیستم. اون موقع است که می‌تونم بفهمم زندگی چیه. ولی بعد این همه سال هیچی از این  سردرگمی کم نشده. در لایه‌های زیرین روحم در جست‌و جوی چیزی هستم که نمی‌دونم چیه. ولی می‌دونم از جنس چیزهایی که تا الان دنبالش بودم نیست، پیشرفت شغلی و مالی نیست، دوست نیست،تفریح نیست، خدا و آخرت و نیکوکاری نیست... 

دارم چرت می‌گم؟ شاید.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۶۲

دوستان عزیزی که این‌جا رو می‌خونید سلام!

راستش مدتی هست که من در کانالی در تلگرام هم می‌نویسم، اگر دوست داشتید بیاین اون ور در خدمت باشیم:)

این هم آدرس:

http://t.me/melisaofficinalis

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۶۱

امروز یعنی در واقع دیروز! چون الان دیگه فردا شده:)‌ دوهزارمین روز زندگی مشترک من و مهرداد بود. دوهزار روز از اون روز اردیبهشتی که سفر مشترکمون رو با هم شروع کردیم گذشته. یه عالمه روزهای قشنگ وشیرین داشتیم و یه عالمه روزهای خاکستری. ولی اگه بخوام  منصف باشم، تعداد روزهای قشنگ و شادمون خیلی بیشتر از روزهای تلخ بوده. در کنار هم بزرگ شدیم و رشد کردیم. روز به روز پوست کلفت‌تر شدیم و دیگه می‌تونیم بگیم درخت زندگیمون جون گرفته. خدا رو شکر به خاطر داشتن مهرداد توی زندگیم. هر چقدر که من زودرنج و کم طاقتم اون صبور ودل‌گنده هست. خدا رو به خاطر تجربه‌هامون کنار هم دیگه، سفرهایی که رفتیم، قهقهه‌های از ته دلمون و آرامشی که کنار هم داریم شکر می‌کنم. حتی به خاطر دعواهای ناجور و موقع‌هایی که همدیگه رو با خاک یکسان کردیم و با تانک از رو هم دیگه رد شدیم ( معلومه کی این وسط بیشتر قاطی میکنه دیگه).  به خاطر همه‌ی این‌ لحظه‌هایی که کنارش سپری شده، سپاس گزارم و خدارو شکر می کنم.

اینم بمونه یادگار  

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۶۰

من اولین کتابی که از یک نویسنده افغان خوندم بادبادک‌باز بود که البته اصل کتاب به انگلیسی نوشته شده و من ترجمه‌ی فارسیش رو خوندم و خب نسخه‌ی ترجمه شده اون قدری نمی‌تونه شما رو با ادبیات خودِ افغانستان آشنا کنه. در مورد آتشگاه، هر چند نویسنده‌ی اصالتا افغان هست اما در ایران به دنیا اومده و بزرگ شده و در نتیجه تا حدودی ادبیاتش به نویسنده‌های ایرانی نزدیک‌تره؛ اما در عین حال در کتاب آتشگاه از اصطلاحات و کلمات بومی افغانستان هم زیاد استفاده شده و کلا فضای کتاب برای مخاطب ملموس و نثر داستان بسیار روانه.

رخدادهای این کتاب در افغانستانِ اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی می‌گذره. داستانِ حبیب، نوجوانی که در روستایی به نام بلوطک در نزدیکی کابل زندگی میکنه و ماجراهایی که در شروع حمله‌ی شوروری به افغانستان برای او و مردم روستا اتفاق میفته. داستان با بیان دشمنی مردم روستا نسبت به ایوب خان، خانِ ظالم و زورگوی روستا شروع میشه و هر چه جلو میریم این دشمنی جاش رو به یک‌دلی میده، چرا که به قول نویسنده: « دشمن که بیاید، خان و دهقان برایش یکیست» و موضوعی که بارها در کتاب بهش اشاره میشه اتحاد آدم‌ها در زمانِ مصیبته. در اوایل کتاب، شاید فراز وفرود کمتری رو حس کنیم و داستان کشش زیادی نداشته باشه اما تقریبا در نیمه‌ی دوم، داستان اوج می گیره و هیجان مخاطب رو برمی انگیزه و تا انتها اونو همراه می کنه.  داستان،قصه‌ی بزرگ شدن یک‌باره‌ی کودکی و به قول نویسنده « مردی در میان مردان» شدنش هست. فضای داستان زیاد غمگین و از موضع ضعف نیست و بیشتر بر روی غرور ملی تاکید داره، برخلاف بادبادک‌باز که خیلی جاها مردم افغان رو مورد نقد قرار میده(البته این چیزیه که من حس کردم و ممکنه درست نباشه).

در کل کتاب ساده و جذابی هست که حجم زیادی هم نداره( حدود۱۰۰ صفحه) و البته ارزش خوانده شدن داره و اگر نوجوانی دورو برتون دارید گزینه‌ی مناسبی برای معرفی یا هدیه دادنه. 

پ.ن: این پست در راستای مسابقه‌ روز جهانی کتاب الکترونیک منتشر شده است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۹

بعضی آدمای محیط آکادمیک منو عصبی و کلافه می‌کنن، آدمای باهوش و تحصیل کرده اما از خود راضی و بداخلاق. انگار از شکم مادر دانشمند زاده شدن ( اگه فرض کنیم دانشمند باشن که اون هم خیلی وقتها نیستن). با زبان تلخ و گزنده و رفتارهای غیر حرفه‌ای. سر و کله زدن باهاشون فرسوده‌م میکنه و تا جایی که بتونم ازشون دوری میکنم. امروز به یکی که اسمشو میذاریم ه دوچشم! پیام دادم و یه سوال پرسیدم. اونم هزاربار نوشتم و پاک کردم و دو دل بودم که بفرستم یا نه و آخر دلو به دریا زدم و فرستادم. نوشت که ویال رو برگردونید ما نمی‌خوایم با شما کار کنیم! همین قدر بی‌منطق و خودخواهانه و غیرحرفه‌ای! مثل این که پارچه رو بدی خیاط برات بدوزه و اونم کلی وقت بذاره و  پارچه رو برش بزنه بعد برگردی بگی نمی‌خوام اصلا. پارچه رو بهم پس بده. انگار ما اینجا علافیم. به خدا اصلا درک نمی‌کنم. این رفتارا رو توی تعداد زیادی از آدمای این رشته دیدم. انگار آسمون دهن وا کرده اینا افتادن پایین. البته ربطی به رشته‌شون نداره چون آدمای دیگه‌ای هم رو از همین رشته دیدم که به معنای واقعی کلمه ماااهن ماه. حتی دکتر الف که این قدر از دستش حرص خوردم در برابر اینا یه تیکه جواهره به خدا. امروز این قدر حرص خوردم کارد میزدی خونم در‌نمیومد.

این آدما بهم حس ناکافی بودن میدن. حس بی‌سواد بودن. حس می‌کنم وقتی چیزی رو بلد نیستم لابد مشکل از منه که یا خنگم یا درست سرچ نکردم درموردش. اغلب از دست خودم ناراضی‌ام و نمی‌تونم خودمو راحت بذارم. 

گاهی میگم بابا تو مناسب اینجا نیستی جمع کن برو. ولی باز از یه ور دیگه‌ی دلم ندا میاد که مگه همیشه همینو نمی‌خواستی؟ طبق معمول همیشه، با خودم درگیرم. و می‌دونم وقتی تا این سن هنوز اینجوری‌ام و نمی‌دونم چی ‌می‌خوام  تا چهل سال دیگه هم نخواهم فهمید. همه‌ی عمرم به این گذشت که نکنه راهم اشتباست؟ نکنه فیلان راه و بیسار کار بهتر بوده و من غافل موندم ازش؟ نکنه هیچ وقت هیچی نشم؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۸

یکی از ترسناک‌ترین چیزهایی که توی زندگیم متوجهش شدم و اعتراف بهش هم اصلا آسون نیست، اینه که گاهی وقتی از یک کسی بدم میاد ویژگی‌های مشترکی در اون آدم با خودم پیدا می‌کنم. انگار از آدمایی که شبیه خودمن بیزارم!! خب یه پارادوکس عجیبه. مثلا از غر زدن و از آدم غرغرو بدت میاد بعد یه نگاه به خودت میکنی میبینی اه اه خودت هم یک غرغروی تمام عیاری! وقتی از بیرون و از دید یک آدم دیگه خودمو میبینم متوجه خیلی از این ویژگی‌ها میشم و اون موقع به قدری از خویشتن خویشم ناامید میشم که دلم میخواد سر به بیابون بذارم. به خاطر همین هر آدمی که توی زندگیم میبینم و حس خوبی نسبت بهش ندارم برای خودم ویژگی‌های خوب و بد اون آدمو نام میبرم. مثلا پنج تا چیز خوب و پنج تا چیز بد. چیزهای خوب برای این که کمتر ازون آدم بدم بیاد و منصفانه‌تر بهش فکر کنم. و در مورد بدها هم میشینم اون ویژگی‌های بدی که ازون آدم برام پررنگه رو توی خودم بررسی میکنم. گاهی وقت‌ها چیزهای مشابهی میبینم گاهی هم هیچ چیز مشترکی نیست. اما اگه چیزی باشه به محض این که بخوام اون طوری رفتار کنم جلوی خودمو میگیرم و یه آلارم گنده توی مغزم به صدا درمیاد که حواستو جمع کن!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۶

دیشب وسط هزارتا کار عقب مونده و اضطراب تموم کردنشون چی‌کار کردم؟  طبق معمول بی‌خیالی طی کردم. نشستم فیلم «جهان با من برقص» رو دیدم. نه زیاد خوشم اومد نه بدم اومد. نه خیلی جذاب بود و  نه خیلی حوصله سربر. داستان تکراری  مرگ و زندگی.ولی اون خونه‌ و صحنه‌های فیلم رو خیلی دوست داشتم. دلم میخواست اون خونه‌ی من بود، پر از گل و گلدون‌های قشنگ، پر از کتاب. پشت پنجره ترشی‌های جورواجور. تنهای تنها بودم. نه غصه‌ی تامین معاش داشتم و نه بدوبدوهای بیخود . میرفتم برای خودم « زندگی» میکردم. کتاب میخوندم. غذاهای مختلف درست می‌کردم. توی‌ آفتاب لم می‌دادم و هیچ فکری توی مغزم نبود. کاش می‌شد حتی شده یک ماه رو اون طور که دلم میخواد زندگی کنم.

این روزها به طرز وحشتناکی خسته‌تر از همیشه‌ام. روحی،جسمی، فکری. شب‌ها وقتی از شدت خستگی رو به موتم، فکرهای وحشی  به مغزم حمله میکنن و  خواب رو ازم میگیرن. الان حدود دو هفته‌س که هر شب قرص خواب میخورم که فقط مغزم خاموش بشه واجازه بده بخوابم؛ که صبح مثل یک رباتِ سحرخیز دوباره از خواب پاشم و روز تکراری دیگری رو شروع کنم و آرزو کنم که زودتر شب بشه و باز بتونم بخوابم. خواب برام مرخصی از این دنیا محسوب میشه. از هر چی تنشه رها میشم. هر چند گاهی توی خواب هم کابوس‌های زندگی واقعی رهام نمیکنن.

میدونید چیه؟ نه فقط من که اکثر قریب به اتفاق همسن و سال‌های من همینن. ناامیدی و ناتوانی و افسردگی چنبره زده روی زندگی‌هامون و حداقل من در اطرافم کسی رو ندیدم که کاملا از زندگیش راضی باشه. بیشتر زندگیمون رو داریم می‌دویم بدون این که به جایی برسیم و یا این که از مسیر لذت ببریم.  همیشه یک حفره‌ی بزرگ اون ته ته هست که با این چیزها پر نمی‌شه. نمی‌دونم اون کیمیای زندگی که گم‌کرده‌ی من وامثال منه چیه. شاید هم ذات  آدمیزاد همینه. هیچ وقت راضیِ راضی نیست، همیشه چیزی هست که تشویش به جونش بندازه.

اگه کسی از این جا رد بشه و نوشته‌های منو بخونه، کاملا مشخصه که بیشتر موقع‌ها دارم غر میزنم. راستش من هم گاهی لحظات شگفت انگیز و قشنگ رو تجربه کردم و می‌کنم.  اما وقتی می‌نویسمشون سطحشون تنزل پیدا می‌کنه و دیگه اون قدر هم شگفت انگیز نیستند. اما در شرح وبسط آلام و ناله‌هام تبحر خاصی دارم و ذاتا وقت‌هایی که خسته یا غمگینم بیشتر تمایل به نوشتن دارم.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۵

با رئیس کوچک صحبت کردم. راستش احساس گاگول بودن می‌کنم! چون هیچی از حق و حقوقم نمی‌دونم. رئیس کوچک بهم گفت از نظر قانونی چون این یک کار تیمی بوده و به عنوان پایان‌نامه هم ثبت شده دکتر الف نمی‌تونه ادعا کنه که کل طرح مال اونه. هر چند به عنوان بخش مهمی از کار، کاملا حقش محفوظه و باید بیاد همه چیزو شفاف بگه و ما هم چیزی از حق اونو ضایع نخواهیم کرد.( این چیزیه که رئیس کوچک  گفت، دیگه این که در عمل چه جوری رفتار کنن رو خدا می‌دونه) گفت دقیقا باید بگه چی می‌خواد. مشکلاتش با رئیس بزرگ هم نه به من ربط داره نه به تو( یعنی من) . خلاصه قرار شد من دکتر الف رو راضی کنم ببینتش یا باهاش تماس بگیره. بعدش که با رئیس کوچک حرف زدم با خودم گفتم چرا این وسط هیچ حقی برای خودم قائل نیستم؟  فرض کن چهار پنج نفر با همکاری هم یه غذا رو آماده می‌کنن؛ یکی مواد رو می‌شوره، یکی خرد می‌کنه، یکی سرخ می‌کنه و... حالا یکی از اینا برمی‌گرده میگه چون مثلا من گوشتش رو پختم و علت اصلی خوشمزه شدنش همینه پس کل این غذا رو من پختم! اینجوری نمی‌شه و قانون پتنت ( چه داخلی چه خارجی) این حق رو متعلق به کل گروه میدونه؛ البته درصد سهم هر کس متفاوته اما کسی نمی‌تونه مطلقا کل کار رو صاحب بشه یا فردی از تیم رو از حقش محروم کنه. حالا امیدوارم با هم به توافق برسند و اجازه ندن کار متوقف بشه. واقعیتش اینه که این عمر و زمان منه که با خودخواهی این و اون داره نابود می‌شه و باید محکم باشم و اجازه ندم با ننه غریبم بازی‌هایی که مطلقا هیچ ربطی به من نداره بهم عذاب وجدان بدن و جلوی انجام کارهامو بگیرن. اصلا به من چه که رئیس بزرگ با دکتر الف دعوا داره و حقش رو ضایع کرده؟ من نه حق کسی رو ضایع می‌کنم و نه اجازه ‌میدم حق خودمو ازم بگیرن. دیگه همین.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه