۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۶۱

امروز یعنی در واقع دیروز! چون الان دیگه فردا شده:)‌ دوهزارمین روز زندگی مشترک من و مهرداد بود. دوهزار روز از اون روز اردیبهشتی که سفر مشترکمون رو با هم شروع کردیم گذشته. یه عالمه روزهای قشنگ وشیرین داشتیم و یه عالمه روزهای خاکستری. ولی اگه بخوام  منصف باشم، تعداد روزهای قشنگ و شادمون خیلی بیشتر از روزهای تلخ بوده. در کنار هم بزرگ شدیم و رشد کردیم. روز به روز پوست کلفت‌تر شدیم و دیگه می‌تونیم بگیم درخت زندگیمون جون گرفته. خدا رو شکر به خاطر داشتن مهرداد توی زندگیم. هر چقدر که من زودرنج و کم طاقتم اون صبور ودل‌گنده هست. خدا رو به خاطر تجربه‌هامون کنار هم دیگه، سفرهایی که رفتیم، قهقهه‌های از ته دلمون و آرامشی که کنار هم داریم شکر می‌کنم. حتی به خاطر دعواهای ناجور و موقع‌هایی که همدیگه رو با خاک یکسان کردیم و با تانک از رو هم دیگه رد شدیم ( معلومه کی این وسط بیشتر قاطی میکنه دیگه).  به خاطر همه‌ی این‌ لحظه‌هایی که کنارش سپری شده، سپاس گزارم و خدارو شکر می کنم.

اینم بمونه یادگار  

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۶۰

من اولین کتابی که از یک نویسنده افغان خوندم بادبادک‌باز بود که البته اصل کتاب به انگلیسی نوشته شده و من ترجمه‌ی فارسیش رو خوندم و خب نسخه‌ی ترجمه شده اون قدری نمی‌تونه شما رو با ادبیات خودِ افغانستان آشنا کنه. در مورد آتشگاه، هر چند نویسنده‌ی اصالتا افغان هست اما در ایران به دنیا اومده و بزرگ شده و در نتیجه تا حدودی ادبیاتش به نویسنده‌های ایرانی نزدیک‌تره؛ اما در عین حال در کتاب آتشگاه از اصطلاحات و کلمات بومی افغانستان هم زیاد استفاده شده و کلا فضای کتاب برای مخاطب ملموس و نثر داستان بسیار روانه.

رخدادهای این کتاب در افغانستانِ اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی می‌گذره. داستانِ حبیب، نوجوانی که در روستایی به نام بلوطک در نزدیکی کابل زندگی میکنه و ماجراهایی که در شروع حمله‌ی شوروری به افغانستان برای او و مردم روستا اتفاق میفته. داستان با بیان دشمنی مردم روستا نسبت به ایوب خان، خانِ ظالم و زورگوی روستا شروع میشه و هر چه جلو میریم این دشمنی جاش رو به یک‌دلی میده، چرا که به قول نویسنده: « دشمن که بیاید، خان و دهقان برایش یکیست» و موضوعی که بارها در کتاب بهش اشاره میشه اتحاد آدم‌ها در زمانِ مصیبته. در اوایل کتاب، شاید فراز وفرود کمتری رو حس کنیم و داستان کشش زیادی نداشته باشه اما تقریبا در نیمه‌ی دوم، داستان اوج می گیره و هیجان مخاطب رو برمی انگیزه و تا انتها اونو همراه می کنه.  داستان،قصه‌ی بزرگ شدن یک‌باره‌ی کودکی و به قول نویسنده « مردی در میان مردان» شدنش هست. فضای داستان زیاد غمگین و از موضع ضعف نیست و بیشتر بر روی غرور ملی تاکید داره، برخلاف بادبادک‌باز که خیلی جاها مردم افغان رو مورد نقد قرار میده(البته این چیزیه که من حس کردم و ممکنه درست نباشه).

در کل کتاب ساده و جذابی هست که حجم زیادی هم نداره( حدود۱۰۰ صفحه) و البته ارزش خوانده شدن داره و اگر نوجوانی دورو برتون دارید گزینه‌ی مناسبی برای معرفی یا هدیه دادنه. 

پ.ن: این پست در راستای مسابقه‌ روز جهانی کتاب الکترونیک منتشر شده است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

۵۹

بعضی آدمای محیط آکادمیک منو عصبی و کلافه می‌کنن، آدمای باهوش و تحصیل کرده اما از خود راضی و بداخلاق. انگار از شکم مادر دانشمند زاده شدن ( اگه فرض کنیم دانشمند باشن که اون هم خیلی وقتها نیستن). با زبان تلخ و گزنده و رفتارهای غیر حرفه‌ای. سر و کله زدن باهاشون فرسوده‌م میکنه و تا جایی که بتونم ازشون دوری میکنم. امروز به یکی که اسمشو میذاریم ه دوچشم! پیام دادم و یه سوال پرسیدم. اونم هزاربار نوشتم و پاک کردم و دو دل بودم که بفرستم یا نه و آخر دلو به دریا زدم و فرستادم. نوشت که ویال رو برگردونید ما نمی‌خوایم با شما کار کنیم! همین قدر بی‌منطق و خودخواهانه و غیرحرفه‌ای! مثل این که پارچه رو بدی خیاط برات بدوزه و اونم کلی وقت بذاره و  پارچه رو برش بزنه بعد برگردی بگی نمی‌خوام اصلا. پارچه رو بهم پس بده. انگار ما اینجا علافیم. به خدا اصلا درک نمی‌کنم. این رفتارا رو توی تعداد زیادی از آدمای این رشته دیدم. انگار آسمون دهن وا کرده اینا افتادن پایین. البته ربطی به رشته‌شون نداره چون آدمای دیگه‌ای هم رو از همین رشته دیدم که به معنای واقعی کلمه ماااهن ماه. حتی دکتر الف که این قدر از دستش حرص خوردم در برابر اینا یه تیکه جواهره به خدا. امروز این قدر حرص خوردم کارد میزدی خونم در‌نمیومد.

این آدما بهم حس ناکافی بودن میدن. حس بی‌سواد بودن. حس می‌کنم وقتی چیزی رو بلد نیستم لابد مشکل از منه که یا خنگم یا درست سرچ نکردم درموردش. اغلب از دست خودم ناراضی‌ام و نمی‌تونم خودمو راحت بذارم. 

گاهی میگم بابا تو مناسب اینجا نیستی جمع کن برو. ولی باز از یه ور دیگه‌ی دلم ندا میاد که مگه همیشه همینو نمی‌خواستی؟ طبق معمول همیشه، با خودم درگیرم. و می‌دونم وقتی تا این سن هنوز اینجوری‌ام و نمی‌دونم چی ‌می‌خوام  تا چهل سال دیگه هم نخواهم فهمید. همه‌ی عمرم به این گذشت که نکنه راهم اشتباست؟ نکنه فیلان راه و بیسار کار بهتر بوده و من غافل موندم ازش؟ نکنه هیچ وقت هیچی نشم؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه