فراموشی

 احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا لزوما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خاطرات محوم با خیالاتم در هم آمیخته و دیگر مرز واقعیت و خیال معلوم نیست. میترسم. میترسم من هم مثل بی بی همه چیزها وآدم ها یادم برود. خیالاتم بر واقعیت چیره شوند و دیگر هویتم (برای شناخت خودم و از دیدگاه خودم) از دست برود. 

چرا از فراموش کردن می ترسم؟ احتمالا چون از فراموش شدن خودم توسط خودم می ترسم.و همین طور فراموش کردن کسانی که دوستشان دارم و هویتم را خاطراتی با حضور این آدم ها شکل داده اند. چقدر مایوس کننده ام وقتی که به مامان فکر میکنم و  نمیتوانم بعضی جزییات دوست داشتنی اش را به خاطر بیاورم.  دلم میخواست می توانستم تمام لحظات ناب زندگی ام  را ریکاوری کنم و این بار در یک جای قرص و محکم ذهنم ثبتشان کنم تا هیچ وقت فراموششان نکنم. ناامیدی ام وقتی به اوج رسید که چندین بار در جواب مهرداد که مثلا یادته پارسال تو جاده شمال گلابی خریدیم چه خوشمزه بود؟ یا یادته اون سال رفتیم تو فلان رودخونه چقدر ابش سرد بود یا...هیچ چیزی در ذهنم از آن خاطره ها ثبت نشده بود یا این که مغزم قدرت بازیابی اطلاعاتش را از دست داده بود و بعد از کلی کلنجار گفته بودم اره یه چیزایی یادمه.

شاید علتش این است که زیاد به گذشته فکر نمی کنم. به آینده هم همینطور. کلا زیاد فکر نمی کنم؟ شاید .بیشتر از این که فکر کنم، خیال می بافم. این هم احتمالا یک مکانیسم دفاعی مغز است برای فرار از واقعیت های زندگی. آن قدر سیاحت در عالم خیال برایم لذت بخش است که واقعیت را گاهی از دست میدهم. نه که خیال چیز بدی باشد، نه. اما من از آن سر بام افتاده ام. الان در سن و موقعیتی هستم که بیشتر از هر زمان دیگری باید در واقعیت زندگی کنم. میخواهم دوباره برگردم و تمام سعیم را بکنم که خاطراتم را بازیابی کنم و بنویسمشان با جزییات. و همین طور ثبت لحظات ناب جاری. من فراموش میکنم پس نیاز دارم به یک کپسول زمان.

این ترس از فراموشی به من میگوید بنویس. ثبت کن با تمام جزییات. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

باقلا

- به داروی خاصی حساسیت ندارید؟

+ نه خداروشکر

- فاویسم چی؟

+ فاویسم؟؟؟

ـ باقلایی نیستید؟

+ نخیر خانم احمدی هستم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

Revenant

دیشب فیلم بازگشته ( از گور برخاسته؟) رو دیدم. فیلمی که لئوناردو دی کاپریو به خاطرش برنده ی اسکار شده. خب از اون دست فیلم هایی نبود که من خیلی خوشم بیاد. با این حال ارزش یک بار دیدن رو داشت. بازی لئوناردو مثل همیشه عالی بود؛جلوه های ویژه هم همین طور . مخصوصا  صحنه ی حمله ی خرس خیلی خوب دراومده بود. سرسختی و مبارزه شاید پیام اصلی این فیلم باشه و بعد از اون نشون دادن قبح نژادپرستی.
به نظرم با این که سعی کرده بود یجورایی زشتی افکار نژادپرستانه رو عیان کنه  اما در نهایت خیلی جاها  ورود به حریم سرخ پوست ها و تجاوز به سرزمینشون رو یک کار کاملا معمولی و انگار که درستش همینه ، نشون داده بود. مفهوم سرسختی یه موضوع رایج تو فیلم های  هالیوود هست ( حداقل تو فیلم هایی که من دیدم زیاد بوده) یه جایی از فیلم هست که هاک به گلس میگه: تا وقتی نفس میکشی مبارزه کن. این موضوع  با بازی خوب لئوناردو به خوبی به تصویر کشیده شده اما برای شخص من تازگی نداشت.
دیالوگ منتخبم از این فیلم جاییه که گلس به پسر دورگه‌ش میگه:« اونا صداتو نمیشنون رنگ پوستتو میبینن میفهمی؟ رنگ پوستت...رنگ پوستت!»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه