یکی از ترسناکترین چیزهایی که توی زندگیم متوجهش شدم و اعتراف بهش هم اصلا آسون نیست، اینه که گاهی وقتی از یک کسی بدم میاد ویژگیهای مشترکی در اون آدم با خودم پیدا میکنم. انگار از آدمایی که شبیه خودمن بیزارم!! خب یه پارادوکس عجیبه. مثلا از غر زدن و از آدم غرغرو بدت میاد بعد یه نگاه به خودت میکنی میبینی اه اه خودت هم یک غرغروی تمام عیاری! وقتی از بیرون و از دید یک آدم دیگه خودمو میبینم متوجه خیلی از این ویژگیها میشم و اون موقع به قدری از خویشتن خویشم ناامید میشم که دلم میخواد سر به بیابون بذارم. به خاطر همین هر آدمی که توی زندگیم میبینم و حس خوبی نسبت بهش ندارم برای خودم ویژگیهای خوب و بد اون آدمو نام میبرم. مثلا پنج تا چیز خوب و پنج تا چیز بد. چیزهای خوب برای این که کمتر ازون آدم بدم بیاد و منصفانهتر بهش فکر کنم. و در مورد بدها هم میشینم اون ویژگیهای بدی که ازون آدم برام پررنگه رو توی خودم بررسی میکنم. گاهی وقتها چیزهای مشابهی میبینم گاهی هم هیچ چیز مشترکی نیست. اما اگه چیزی باشه به محض این که بخوام اون طوری رفتار کنم جلوی خودمو میگیرم و یه آلارم گنده توی مغزم به صدا درمیاد که حواستو جمع کن!
توی کتاب نیمه ی تاریک وجود، اگر اشتباه نکنم، این موضوع رو توضیح داده بود. بخاطر شناختی که هر آدمی از خودش داره - در ناخودآگاهش - در برخورد با بقیه، به سرعت ضعف های طرف مقابل رو درک می کنه. اون هم ناخودآگاه! مثلا من از ارتفاع می ترسم. اگه یه نفر رو ببینم که اونم ترس از ارتفاع داده ممکنه حتی مسخره ش هم کنم که یعنی چی؟! این یه مکانیزم دفاعی ذهنی هست که خودت رو بخواهی قوی نشون بدی. همه ی اینها در ناخودآگاهت رخ می ده.
پیشنهاد کرده بود بجای ناراحتی و ناامیدی از خود، درست مثل آینه ای که می تونه اشکالات لباس شما رو نشون تون بده، سعی کنید آروم آروم روی اون جنبه ها کار کنید و ضعف تون رو برطرف کنید. مثل صاف کردن یه چروک روی لباس که توی اینه دیدید.
:)