خونه

امروز به خونه‌ی پدری رفتم. خونه‌ی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی می‌کنم هر گوشه‌شو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقص‌هاش. این فقط به خاطر سپردنِ  یه تصویر خالی نیست،‌ هر کنجی از این خونه یه  تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه می‌کنم -‌علی‌رغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته-‌ یه قاب از خودمو می‌بینم که شاید زمین تا آسمون با من‌ِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می‌خوام تو یادم بمونه. شاید از این به بعد با برچسب خونه‌ی بچگی ازش بنویسم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

وابستگی

الان که بی‌خوابی به سرم زده ،‌ به این نتیجه رسیدم که با نهایت تاسف و تاثر دوران خوش خیالی و خوش خواب بودنم تموم شده. من آدمی بودم که سرم رو روی سنگ هم میذاشتم باز عین خرس میخوابیدم. الان هم البته بد خواب نیستم اما امشب با وجود خستگی زیاد خوابم نمی‌بره. احساس می‌کنم وابسته شدم. به خونه‌ی خودم و رختخواب وبالش خودم !‌ شایدم  گرمی حضور مهرداد. احتمالا آخری. سه سال هر روز و شب رو با هم سر کردن لابد تاثیر خودشو گذاشته دیگه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

تو نیز گر بخفتی به که در پوستین خلق افتی

دیروز عصر،‌ با رفیقان گرمابه و گلستانمان تصمیم گرفتیم برویم بازی فرار از زندان تا اندکی روحمان را هیجان آوریم. البته اسم اصلی بازی فرار از زندان نبود بلکه اتاق وهم یا سرای وهم یا چیزی شبیه آن بود. القصه چهل هزار تومان ناقابل را خرج ملعبه‌ای کردیم که زیاد هم چنگی به دلمان نزد. شاید چون انتظارمان چیز جذاب‌تر یا حتی ترسناک‌تری بود چون در شرایط بازی ذکر شده بود مبتلایان به امراض قلبی و روحی و زنان باردار نمی‌توانند وارد بازی شوند !‌ در کل چون اوقاتی بود که با دوست و به مسخرگی و ‌لودگی به سر شد ،‌ اوقات خوشی بود اما طراحی خود بازی تعریفی نداشت. بعد از آن برای کامل نمودن عیش خویش، به سمت رستوران شن یا شنی(؟) راه افتاده تا دلی از عزا درآوریم چون که بزرگان !‌ گفته‌اند عیش، ‌بدون شکم‌چرانی ناقص است. ‌در حالی که شکم‌هایمان به خدایا غلط نمودم افتاده بودند راهی خوابگاه شدیم تا شب را درجوار دوستان جان بگذرانیم. تولد فاطی‌مان بود که دو هفته‌ای از آن گذشته بود اما دوستان جمع بودند و بساط کیک و چایشان فراهم. نشستیم به شستن گناهان اساتید گرامی و اخبار دور و نزدیک را از همکلاسی و استاد و شاگردو غیره با تمام قوا رد وبدل نمودیم. چون زمان خواب رسید لحافی در سالن مطالعه پهن کرده کیفمان را زیر سر نهاده و با استناد به این که اجداد اولیه‌مان چگونه در غار به خواب می‌رفته اند تمام سعی خود را در جهت خوابیدن مبذول نمودیم. اما همان‌طور که مشاهده می‌فرمایید سعیمان باطل و افکارمان بیخود بود. و در این ساعت که این حقیر این سطور را می‌نگارد رفیقان خسبیده‌اند و حقیر با چشمانی چون جغد نشسته. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

چراغ بلاگستان

سلام. اگه وبلاگنویس یا وبلاگخوان هستید و احساس می‌کنید، بلاگستان دیگه مثل قدیما نیست و شور و اشتیاق آدمای اینجا کم شده،  اگه وبلاگنویس‌های خوبی می‌شناسین که توی اینستاگرم و کانال‌های تلگرم و... می‌نویسن اما  خوندن نوشته‌هاشون در وبلاگ یه چیز دیگه هست، اگه دوست دارید بلاگستان دوباره رونق بگیره، این پست عالیس  و این یکی رو بخونید و به اشتراک بذارید و اگه دوست داشتید برای روشن کردن دوباره‌ی چراغ بلاگستان آتشی برآرید.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه

اشک سرما

 اگر به فیلم‌های عاشقانه‌ی تراژیک علاقه دارید این فیلم یه نمونه‌ی خوبه. داستان سربازی که در کردستان بعد از جنگ، خدمت میکنه و دختر کوردی که از اعضای گروهک‌های جدایی طلب هست. هیچ دیالوگ عاشقانه‌ای وجود نداره. اما بازی‌ها و جریان فیلم عشق رو به خوبی به تصویر می‌کشه. پارسا پیروزفر - که جا داره بگم کراش بچگی من بوده:) - و گلشیفته فراهانی بازیگرای اصلی هستن. گلشیفته وقتی فارسی معمولی حرف می‌زنه زیاد به دلم نمی‌شینه چون یه ذره شل حرف می‌زنه اما تو این فیلم با لهجه‌ی کوردی صحبت می‌کنه واین لهجه‌ داشتنش رو من بیشتر دوست دارم.در کل خوب بود دیگه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

امروز صبح خواب می‌دیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده می‌رفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب می‌دیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس می‌کردم طوری که همین الان هم که بهش فکر می‌کنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه ... همین‌طور شمردم ولی یه جایی قبل از پنجاه دیدم سر بالایی تموم شده. اون راه از چیزی که فکر می‌کردم کوتاه‌تر بود و زودتر از پنجاه قدم تموم شد.

تمام خواب‌هایی که می‌بینم انگار یه آیینه‌ی بزرگه که ناخودآگاهم رو نشون می‌ده. همین‌قدر دقیق و واضح.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

.

دلم میخواد به نقطه‌ای برسم که نخواد به کسی جواب پس بدم. الان تنها آرزوم اینه. بیشتر کارهای زندگیم رو در این راستا انجام دادم که از پس جواب دادن به آدم‌ها بربیام. الان اما واقعا خسته‌ام. خیلی خسته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

بیهوده

گزارش امروز.امروز یه روز خاکستری بود. از صبح خاکستری بودنش شروع شد. اول صبح دکتر ح جیمی برای بار هزارم منو پیچوند و پیام داد که امروز نمی‌تونه نیم ساعت وقت کوفتیش رو بذاره و چهار تا نمودارو بررسی کنه که من این همه آویزونش نباشم. (البته که دقیقا اینو نگفت مثل همیشه گفت فردا در حالی که دیروزم گفته بود فردا!) بعدش پیام دادم به ز و اونم گفت دیروز به خاطر کار ف نتونسته به نوبت دندون پزشکیش برسه در حالی که من میتونستم برم واون کارو براش انجام بدم اما نرفته بودم و فقط عذاب وجدانش برام موند. بعدش نشستم طیف‌های آی آر رو بررسی کردم و پیک‌ها رو دونه به دونه نوشتم. اون قدر به دکتر الف مشکوکم که امروز که طیف‌ها رو چک می‌کردم همش فکر میکردم بازم یه کوفتی ریخته تو نمونه‌هام! 

بعدش وارد زنجیره‌ی بیهودگی شدم. شاید بهتر بگم چرخه. چون زنجیر بالاخره یه جا تموم میشه اما این چرخه‌ی بیهودگی من ما‌ه‌هاست که ادامه پیدا میکنه وهر بار پررنگ تر از قبل ظاهر میشه. در حالی که اپ اینستاگرام رو حذف کردم از سایتش وارد شدم و یه مشت کلیپ بی معنی دیدم. بعدش یه عالمه نت گردی بی حاصل و بعد پاشدم کشک بادمجون درست کردم برای ظهر( تنها کار مفید امروزم). بعد از ناهار هم یه فیلم بیهوده دیدم که قبلا هم دیده بودمش. و بعد یه عالمه خواب تهوع آور عصر. با مهرداد هم یه دعوای مسخره راه انداختم که حتی روم نمیشه به این که با چه بهانه ای دعوارو شروع کردم حتی فکر کنم. هنوزم باهاش حرف نمی‌زنم. نه این که باهاش قهر باشم، حقیقتش اینه که اینقدر رفتارای مسخره داشتم امروز که روم نمیشه حرف بزنم باهاش. طفلکی رفته میوه و سبزی خریده، سبزی‌ها رو پاک کرده وشسته، ظرف‌ها رو شسته و برای منم میوه آورده. شرمنده‌ی مرامش شدم. یکی با خودم اون رفتارا رو میکرد تفم تو صورتش نمی‌انداختم!

یه کوه ذرت بوداده درست کردم و نشستم چند قسمت« هو آی مت یور مادر» دیدم. به این فکر میکنم که بی حاصل تر از اینم می‌تونستم باشم؟ اگر بخوام صادق باشم، میگم آره. من بیشتر روزهام آدم بی حاصلی هستم. الان مدت‌هاست که بازده ندارم. فقط میخورم، میخوابم، فیلم‌های بیخود می‌بینم و به خودم امید می‌دم بعد از دفاع همه چیز درست می شه. حتی انگیزه ندارم برای دفاع تلاش کنم تا ازین وضعیت خلاص بشم. فقط یه معجزه می‌تونه منو نجات بده. خدا لعنت کنه باعث وبانی(ها)شو.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

واژه۳

fail safe

این کلمه رو از سریال چرنوبیل یاد گرفتم. توی زیر نویسی که ما دیدیم خراب‌ایمن ترجمه شده.  در واقع مکانیسمی هست که باعث میشه اگه خرابی‌ای در سیستم هست منجر به اتفاق خطرناکی نشه. خرابی بدون خطر.

پ.ن: مورد شماره دو از این پست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

چرنوبیل

سریال چرنوبیل رو با مهرداد در حالی نگاه کردیم که هر کدوممون یه پوست هندونه جلومون بود و داشتیم با قاشق تهش رو میخراشیدیم و میخوردیم:) اولین سریالی بود که مهرداد تا آخرش نشست و نگاه کرد. البته کوتاه و مختصر بودن خود سریال هم بی تاثیر نبود.  در کل سریال خوب و جمع وجوریه. پنج قسمت.در مورد حادثه‌ای که در یک نیروگاه هسته‌ای در چرنوبیل ـکه اون زمان جزء شوروی بوده ـ اتفاق میفته.چیزایی که ازین سریال یادم مونده و خوشم اومده ایناست:

یک. این دیالوگ( البته نقل به مضمون هست شاید خیلی دقیق نباشه):اگر به اندازه‌ی کافی دروغ بشنویم دیگه نمیتونیم حقیقت رو تشخیص بدیم. اون وقت داستانایی سر هم میکنیم و دنبال مقصر میگردیم. و با امید به حقیقت خودمونو راضی میکنیم.

 دو.خطاب به خودم:یاد بگیر هیچ وقت همه‌ی امیدتو نذار رو یک دکمه‌ی ای زد فایو(AZ5) . اگر همه‌ چیزو نابود کنی وهیچ راهی برای برگشت به جا نذاری تنها به این امید که یه دکمه‌ای هست که آخر کار قراره رآکتور رو خاموش کنه؛ این احتمال رو هم بده که این دکمه ممکنه یه درصد کار نکنه ؛نه تنها کار نکنه که اوضاع رو بدترم بکنه.( این دیالوگ نیست البته)

 سه.من از این تیکه خیلی خوشم اومد. مکالمه‌ی بین سربازی که تجربه‌ی جنگیدن در افغانستان رو داره با پسری که اولین باره تفنگ دستش گرفته ومجبور شده به حیوونا شلیک کنه. پسر، اشک میریزه چون دلش نمیاد حیوونا رو بکشه. سرباز بهش میگه: اولین بار که یه نفرو کشتم اینجوری بود که دیدمش، شلیک کردم و شکمش ریخت بیرون! همین! بعدش به خودم گفتم تو دیگه خودت نمیشی. اما وقتی خوابیدم و صبح بیدار شدم دیدم بازم خودمم ، از اولش خودم بودم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه