۳ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۶۰

من اولین کتابی که از یک نویسنده افغان خوندم بادبادک‌باز بود که البته اصل کتاب به انگلیسی نوشته شده و من ترجمه‌ی فارسیش رو خوندم و خب نسخه‌ی ترجمه شده اون قدری نمی‌تونه شما رو با ادبیات خودِ افغانستان آشنا کنه. در مورد آتشگاه، هر چند نویسنده‌ی اصالتا افغان هست اما در ایران به دنیا اومده و بزرگ شده و در نتیجه تا حدودی ادبیاتش به نویسنده‌های ایرانی نزدیک‌تره؛ اما در عین حال در کتاب آتشگاه از اصطلاحات و کلمات بومی افغانستان هم زیاد استفاده شده و کلا فضای کتاب برای مخاطب ملموس و نثر داستان بسیار روانه.

رخدادهای این کتاب در افغانستانِ اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی می‌گذره. داستانِ حبیب، نوجوانی که در روستایی به نام بلوطک در نزدیکی کابل زندگی میکنه و ماجراهایی که در شروع حمله‌ی شوروری به افغانستان برای او و مردم روستا اتفاق میفته. داستان با بیان دشمنی مردم روستا نسبت به ایوب خان، خانِ ظالم و زورگوی روستا شروع میشه و هر چه جلو میریم این دشمنی جاش رو به یک‌دلی میده، چرا که به قول نویسنده: « دشمن که بیاید، خان و دهقان برایش یکیست» و موضوعی که بارها در کتاب بهش اشاره میشه اتحاد آدم‌ها در زمانِ مصیبته. در اوایل کتاب، شاید فراز وفرود کمتری رو حس کنیم و داستان کشش زیادی نداشته باشه اما تقریبا در نیمه‌ی دوم، داستان اوج می گیره و هیجان مخاطب رو برمی انگیزه و تا انتها اونو همراه می کنه.  داستان،قصه‌ی بزرگ شدن یک‌باره‌ی کودکی و به قول نویسنده « مردی در میان مردان» شدنش هست. فضای داستان زیاد غمگین و از موضع ضعف نیست و بیشتر بر روی غرور ملی تاکید داره، برخلاف بادبادک‌باز که خیلی جاها مردم افغان رو مورد نقد قرار میده(البته این چیزیه که من حس کردم و ممکنه درست نباشه).

در کل کتاب ساده و جذابی هست که حجم زیادی هم نداره( حدود۱۰۰ صفحه) و البته ارزش خوانده شدن داره و اگر نوجوانی دورو برتون دارید گزینه‌ی مناسبی برای معرفی یا هدیه دادنه. 

پ.ن: این پست در راستای مسابقه‌ روز جهانی کتاب الکترونیک منتشر شده است.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بادرنجبویه

عمر جیرجیرک فقط سه روزه!

‹‹جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شده‌ام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم درباره‌اش حرف می‌زنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››

این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلی‌ها دور وبرم  دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چیو. افسردگیه دیگه. چیز جدیدی نیست بابام جان. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ . یه روز چشمامو باز می‌کنم و میبینم جوونیم توی جنگ با این غول گذشته و خالی شدم، هیچی ندارم برای ادامه دادن. میدونم دارم چرت میگم ولی این روزها زندگیم خیلی تاره. نه که تاریکی مطلق ولی خب مه‌آلوده. پر از یاس و بی‌ارادگی‌ام. از خودم و این زندگی‌ای که برای خودم ساختم ناراضی‌ام اما اون قدری قوی نیستم که از پس تغییر بربیام. امیدی هم به دیگران ندارم که بخوان کمکم کنن. به شدت تلخم این روزا. زبونم تلخه و پر از خشمم و بیچاره مهرداد که گیر من افتاده. گاهی که زندگیمو مرور می‌کنم میبینم همیشه همین بودم همیشه ناراضی، همیشه ناقص، همیشه دنبال تغییر و خب ناتمام و ناکام. همیشه با یک تغییر بزرگ تو زندگیم خواستم این چاه عمیق رو پر کنم اما حس بهبود فقط یه لحظه بوده مثل یه نسیم خنک کوچولو وسط کویر، شاید این نسیم یه لحظه خنکت کنه اما کویر رو که گلستان نمیکنه! گفتم برم دانشگاه همه چیز عوض میشه، نشد. گفتم ازدواج کنم، برم سر زندگی خودم درست میشه، بازم نشد. گفتم درسم تموم بشه وبرم طرح.... و خب الان اون قدری سرم به سنگ خورده که نگم اگه بچه‌دار بشم... . یه جاهاییش خب ذات زندگی ما آدماست که هیچ وقت راضی نمیشیم و همه چیزو در نهایتش و جاودانه میخوایم اما یه چیزی این وسط درست نیست که نمیدونم چیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بادرنجبویه

آشغال‌های دوست داشتنی

اولش اسم فیلم نظرمو جلب کرد ،‌ آشغال‌های دوست داشتنی !  و وقتی در موردش خوندم که شیش سال توقیف بوده بیشترم کنجکاو شدم ببینمش. اما بر خلاف خیلی از فیلم‌هایی که آدم صرفا از روی کنجکاوی میره سراغشون و توی ذوقش میخوره ،‌ این یکی اصلا اینجوری نبود و من خیلی خوشم اومد. هم از خلاقیت کارگردان وشکل روایتش و هم از بی‌پرواییش توی خط قرمزها.   یه تکه‌های کوچیکی هم بود که نپسندیدم. مثلا بعضی جاها دیالوگ‌ها ضد ونقیض می‌شد یا حق مطلب ادا نمی‌شد.  البته اصلا بعید  نیست یه جاهاییش رو سانسور کرده باشن. قصه‌ی زنیه به اسم منیر خانوم. این منیر خانوم از وقتی تو شکم مادرش بوده با ماجراهای سیاسی درگیر بوده تا زمان حال فیلم که سال هشتاد و هشته!‌ البته خود منیر هیچکاره بود توی اون ماجراها و همیشه پدر،‌شوهر،برادر و پسرهاش درگیر اون اتفاقات اجتماعی و سیاسی بودن و فقط نگرانی و ترسش مال منیر بو‌د! این که نقش‌های اجتماعی  بیشتر متمرکز روی مردهای داستان هست رو نپسندیدم. هر چند شخصیت سیما تا حدی این ناهمگنی رو جبران میکنه . خلاصه این که در کل فیلم  خوبی بود  (‌البته خوب صرفا از دید یک مخاطب غیر حرفه‌ای) .
فیلم منو یاد کتابی انداخت که وقتی نوجوون بودم خونده بودمش و اون زمان خیلی به دلم نشسته بود. یه رمان تاریخی به نام "‌ زندگی باید کرد"‌ نوشته‌ی منصوره اتحادیه. داستان این کتاب از اواخر قاجار تا انقلاب رو شامل میشه.  جزییات کتاب رو یادم نیست اما داستان یک خانواده قاجاره که پدرشون کشته میشه و بچه‌های خانواده هر کدوم سرنوشت جالبی پیدا می‌کنن که در واقع نویسنده می‌خواد اینطوری   گرایش‌های سیاسی مختلف که توی اون بازه‌ی تاریخ وجود داشتن و ماجراهاشون رو روایت کنه. خانم اتحادیه تحصیلات تاریخ داره و تالیفات زیادی هم تو این زمینه داشته و بنابراین از نظر اطلاعات تاریخی قابل اعتماده. دلم می‌خواست دوباره بخونمش اما پیداش نکردم.
اگه بخوام خلاصه کنم :
ایران مثل یه زنه و هر کدوم از ما- با هر گرایش سیاسی و مذهبی- بچه‌هاشیم. ‌‌مثل یه خانواده. پس لطفا بیاید همدیگه رو تیکه پاره نکنیم !

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بادرنجبویه