دیشب وسط هزارتا کار عقب مونده و اضطراب تموم کردنشون چی‌کار کردم؟  طبق معمول بی‌خیالی طی کردم. نشستم فیلم «جهان با من برقص» رو دیدم. نه زیاد خوشم اومد نه بدم اومد. نه خیلی جذاب بود و  نه خیلی حوصله سربر. داستان تکراری  مرگ و زندگی.ولی اون خونه‌ و صحنه‌های فیلم رو خیلی دوست داشتم. دلم میخواست اون خونه‌ی من بود، پر از گل و گلدون‌های قشنگ، پر از کتاب. پشت پنجره ترشی‌های جورواجور. تنهای تنها بودم. نه غصه‌ی تامین معاش داشتم و نه بدوبدوهای بیخود . میرفتم برای خودم « زندگی» میکردم. کتاب میخوندم. غذاهای مختلف درست می‌کردم. توی‌ آفتاب لم می‌دادم و هیچ فکری توی مغزم نبود. کاش می‌شد حتی شده یک ماه رو اون طور که دلم میخواد زندگی کنم.

این روزها به طرز وحشتناکی خسته‌تر از همیشه‌ام. روحی،جسمی، فکری. شب‌ها وقتی از شدت خستگی رو به موتم، فکرهای وحشی  به مغزم حمله میکنن و  خواب رو ازم میگیرن. الان حدود دو هفته‌س که هر شب قرص خواب میخورم که فقط مغزم خاموش بشه واجازه بده بخوابم؛ که صبح مثل یک رباتِ سحرخیز دوباره از خواب پاشم و روز تکراری دیگری رو شروع کنم و آرزو کنم که زودتر شب بشه و باز بتونم بخوابم. خواب برام مرخصی از این دنیا محسوب میشه. از هر چی تنشه رها میشم. هر چند گاهی توی خواب هم کابوس‌های زندگی واقعی رهام نمیکنن.

میدونید چیه؟ نه فقط من که اکثر قریب به اتفاق همسن و سال‌های من همینن. ناامیدی و ناتوانی و افسردگی چنبره زده روی زندگی‌هامون و حداقل من در اطرافم کسی رو ندیدم که کاملا از زندگیش راضی باشه. بیشتر زندگیمون رو داریم می‌دویم بدون این که به جایی برسیم و یا این که از مسیر لذت ببریم.  همیشه یک حفره‌ی بزرگ اون ته ته هست که با این چیزها پر نمی‌شه. نمی‌دونم اون کیمیای زندگی که گم‌کرده‌ی من وامثال منه چیه. شاید هم ذات  آدمیزاد همینه. هیچ وقت راضیِ راضی نیست، همیشه چیزی هست که تشویش به جونش بندازه.

اگه کسی از این جا رد بشه و نوشته‌های منو بخونه، کاملا مشخصه که بیشتر موقع‌ها دارم غر میزنم. راستش من هم گاهی لحظات شگفت انگیز و قشنگ رو تجربه کردم و می‌کنم.  اما وقتی می‌نویسمشون سطحشون تنزل پیدا می‌کنه و دیگه اون قدر هم شگفت انگیز نیستند. اما در شرح وبسط آلام و ناله‌هام تبحر خاصی دارم و ذاتا وقت‌هایی که خسته یا غمگینم بیشتر تمایل به نوشتن دارم.