۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

غرناله

هشدار: این نوشته‌ حاوی مقادیر زیادی نق‌نق و غرغر و عرعر و زرزر می‌باشد. 

اینو فقط برای خودم مینویسم،  شاید این همه فکر که توی کله‌م داره مغزمو ذره‌ذره میخوره رهام کنه. دلم میخواد قاشق بندازم  داخل جمجمه‌م و مغزمو خالی کنم تا شاید راحت بشم. انگار سرم لونه‌ی زنبوره. از وزوز فکرهایی که میان ومیرن و هجوم آوردند به سرم دارم دیوونه میشم. فکر کارهای عقب مونده، استرس پایان نامه،سر در گمی نسبت به آینده، اعتماد به نفسی که خیلی وقته از دست رفته، احساس بی کفایتی و ناکافی بودن... احساس ناتوانی، حس گیر کردن تو زمان. انگار هزار ساله که هیچ اتفاقی نمیفته. انگار دست و پام توی قیر گیر کرده و حتی نمیتونم داد بزنم و خودمو نجات بدم. انگار همه دورو برم وایسادن و دارن میگن زود باش دیگه خودتو نجات بده! اما هیچ کی حاضر نیست دستمو بگیره. چرا این کابوس تموم نمیشه؟ چرا نمی‌تونم خودمو جمع وجور کنم؟ انگار فقط یه جون داشتم که اونو هم هشت سال پیش خرجش کردم و تموم شد. انگار شیره‌ی جونم کشیده شده و فقط یه پوسته ازم مونده که هیچ کاری ازش برنمیاد. همش از خودم می‌پرسم من از کی اینقدر بی عرضه شدم؟ رگبار سرزنش رو گرفتم طرف خودم و خودمو تیکه تیکه کردم. اینقدر خودمو انداختم گوشه‌ی رینگ و مشت زدم به سر و صورتم و سیاه و کبود و خونین و مالین کردم که جونی واسم نمونده. از خودم بدم میاد. از ناکافی  بودنم ، از زود دست کشیدن‌هام و رها کردن‌هام، از تلاش نکردنم، از بی عرضگی‌ها و  اشتباهاتی که هزارباره تکرار کردم و هیچ آدم نشدم. اونقدر خسته‌ام که یه خواب که نه یه مرگ عمیق فقط میتونه خستگیمو ببره. شب‌ها کابوس می‌بینم و با فریاد از خواب بیدار میشم. همش با خودم درگیرم. تو ذهنم  با آدما درگیرم اما به روشون نمیارم. من یه کودن واقعی‌ام. اجازه میدم آدما با چکمه‌های کثیفشون از روم رد بشن و بعدش هم لبخند بزنن. اون وقت من چیکار میکنم؟ با کارها ورفتارهام بهشون میگم مرسی باز هم بیاین لهم کنین و از روم رد بشین هیچ اشکالی نداره چون من لیاقتم همینه! همه‌ی عمرم  راه رو اشتباه اومدم اما دیگه تموم شد. جلب رضایت آدما به هر قیمتی، آروم بودن و سازگاری کردن با هر احمقی برای اینکه کدورتی پیش نیاد، تلاش برای اینکه چهره‌ی خوبم جلوی کسی خراب نشه که مبادا دوستم نداشته باشن... دیگه تموم شد. تو در هر صورت برای اون آدما اهمیتی نداری و همینجوریشم به هیچ جاشون نیست که برسی به قله یا زیر پا له بشی.  تو رو وسیله‌ای میبینن برای رسیدن به هدفشون. برای حفظ منافعشون  بهت دروغ میگن، پشت سرت حرف میزنن، زیر پاتو خالی میکنن، بهت بی احترامی میکنن و... اما از یه جایی باید این حماقتو تموم کنی. نذار همه تو رو به عنوان اونی که هر چی بگن قبول میکنه بشناسن. از قربانی بودن رها شو. بذار هر چی میخواد بشه، بشه. بذار فکر کنن آدم دوست داشتنی‌ای نیستی. بذار این جور آدما رهات کنن و روت حساب نکنن . اما قربانی نباش. اجازه نده کسی بهت ظلم کنه. مسیر درست بالاخره سر راهت قرار میگیره و یه روزی جایی رو که لیاقتشو داری پیدا میکنی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

stationery addict

یکی از لذت‌های زندگیم اینه که برم  مغازه‌های لوازم التحریر فروشی رو بگردم؛ دفترها و دفترچه‌ها رو لمس کنم و ورق بزنم یا اگه نتونم برم بیرون، تو سایت‌های فروش لوازم التحریر بچرخم. اون حسی که بعضی‌ها به خرید لباس و لوازم آرایش دارن من نسبت به وسایل نوشتنی دارم. لذت بوییدن کاغذ و ورق زدن دفترهای نو، امتحان کردن خودکارها و ماژیک‌ها و مدادرنگی‌ها و ردیف کردنشون پشت سر هم، چسبوندن استیکرهای رنگی رنگی این ور اونور خونه! نمی‌دونم این تمایلم از کجا منشا می‌گیره. اون موقع‌هاکه مدرسه می‌رفتم بابام همیشه لوازم التحریر رو عمده میخرید برای همه‌مون و اصلا مارو نمی‌برد که بخوایم خودمون انتخاب کنیم  ولی با این حال هنوزم وقتی خاطراتمو مرور می‌کنم ، اون هیجان وخوشحالی‌ای که از دیدن بابام که با یه کارتن پر دفتر ومداد و خودکارو... از راه می‌رسید رو دوباره حس می‌کنم.laugh

اصلا یه دلیلی که بولت ژورنال درست کردم علاقه‌ام به دفتر و جدول و نقاشی کشیدن با ماژیک و مدادهای رنگی بود! چون بیشتر وقتها فقط بخش مربوط به تزیینشو انجام میدم و موقع برنامه ریزی و پر کردنش که میشه چند روز درمیون و شلخته انجامش میدم!indecision

این روزها که دیگه استفاده‌ی خاصی از لوازم التحریر نمی‌کنم و اجناس مختلف به شدت گرون شدن همچنان این تمایل همراهمه و از سر ناچاری فقط تو سایت‌های مختلف می‌چرخم و صرفا حظ بصری می‌برم. دوست دارم بعد از دفاعم برم کلاس زبان ثبت نام کنم و دوباره برای خودم درس بتراشم اما دیگه چیز جدید نگیرم احتمالا. چون این تمایلم باعث میشه بی خودی خرید کنم در صورتی که بهش نیاز ندارم.

پی‌‌نوشت: بعد از این که اینو نوشتم رفتم درموردش سرچ کردم. تمام مواردی که تو این مقاله نام برده انگار دقیقا خود منم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

چالش امام رضایی

این چیزی که میخوام بنویسم برای خودم اتفاق نیفتاده و دوستم برام تعریف کرده.

این دوستم یه عمو داشت که تو بچگی از بلندی افتاده بود پایین و از نظر ذهنی یکمی مشکل داشت اما به شدت آدم بامزه‌ای بود و کارهای عجیبی می‌کرد.اسمش مثلا عمو حسن بود. باری عموی بزرگترش و زن عموش ( که یجورایی سرپرست عمو حسن بودن) میرن مشهد و اون رو هم با خودشون میبرن. توی حرم عموهه میره زیارت و حسن رو میسپاره به زنش. زن عموهه هم مشغول نماز و زیارت خوندن میشه. حسن هم همون اطراف میگشته واسه خودش. خلاصه زن عموهه که نمازش تموم میشه هر چی نگاه می‌کنه حسن رو نمی‌بینه و داشته حیرون و ویلون دنبالش میگشته که می بینه جمعیت زیادی جمع شدن و یه آدم  رو  روی دستشون بلند کردن و اشک میریزن و لباساشو به عنوان کسی که شفا پیدا کرده پاره میکنن محض تبرک! و این مرد کسی نبود جز عمو حسن!

زن عموهه که دهنش از تعجب وا مونده بود از مردم پرس و جو میکنه که قضیه چیه؟ که یکی بهش میگه این مرده کور بوده اما شفا پیدا کرده و یهو داد زده : خدایا من میبینم من شفا پیدا کردم و اینا. مردم هم میریزن روی سرش! از زن عموهه انکار که آی مردم این سر کارتون گذاشته و اصلا کور نبوده که شفا پیدا کنه و از مردم هم اصرار که تبرک بردارن! خلاصه با لباس‌های پاره و تقریبا برهنه برش میگردونن خونه!

پ.ن: این مطلبی که نوشتم به هیچ وجه به این معنی نیست که بخوام موارد زیادی از معجزه که در حرم امام رضا اتفاق افتاده رو نقد کنم صرفا چون بامزه بود نوشتمش.

در راستای این چالش


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

از دو که حرف میزنم

دیشب تصمیم گرفتم که امروز صبح زود پاشم برم بدوم. صبح، لباس پوشیدم و رفتم تو حیاط(محوطه؟) مجتمع. با این برنامه که ده دقیقه راه رفتن تند و پنج دقیقه دویدن و  همین تناوب تکرار بشه و چون روز اوله نهایتش تا سی دقیقه.( برای این که یهو وسط کار خسته نشم و ولش کنم). خلاصه ده دقیقه راه رفتن تندم که تموم شد و احساس کردم ضربان قلب و تنفسم یکمی زیاد شده شروع کردم به دویدن. تصوری که اون لحظه از خودم داشتم:
Related image


بعدش که دیگه نفسم بریده بود و گلوم می سوخت و دلم درد گرفته بود و دیگه نای جلو رفتن نداشتم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم تازه دو دقیقه گذشته:(اینجا دیگه تصویر واقع گرایانه‌ای از خودم داشتم :


Image result for fat person running


 دیگه برنامه رو از حالت ده دو به حالت پنج دو تغییر دادم( پنج دقیقه راه رفتن تند و دو دقیقه دویدن) و به خودم یادآوری کردم که لازم نیست خیلی بی نقص باشی مهم اینه که وسط راه ولش نکنی. فعلا برنامه‌م اینه که هفته‌ای دوبار حداقل انجامش بدم.  میخوام بگم این برای من کمال طلب که تصورم از فعالیت بدنی اینه که هر روز دو ساعت کامل و بدون خستگی و چه بسا با نشاط وافر ورزش کنی یه قدم خیلی بزرگه. این که هدف و توقعم رو واقع بینانه انتخاب کنم چون اگه بخوام طبق همون تصور کمال گرا پیش برم هرگز انجامش نمی دم. هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که کم بهتر از هیچیه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه

خواب‌های آشفته

امروز صبح خواب می‌دیدم جلسه‌ی دفاعم هست،اونم کجا؟ خونه‌ی بابا اینا!  ورژن قدیمی خونه‌شونم بود  قبل از بازسازی. با هال کوچیکش و بخاری گوشه‌ی هال. داورهامم دکتر ت دو نقطه و دکترمیم بودن. بعدش پایان‌نامه‌ای که من داده بودم دستشون که بخونن چه شکلی بود؟ یه چرک نویس تمام عیار:)با دست نوشته شده و به شدت شلخته و خط خطی و یه جاهاییش هم خالی گذاشته بودم که بعدن بنویسمشون!( همون جاهایی که تو واقعیت هم ناقصه). مهرداد هم با کت وشلوار و خیلی مودب یه گوشه نشسته بود .خلاصه من توضیحاتمو که ارائه دادم تموم شد بهشون گفتم من میرم تو انباری اگه سوالی داشتید صدام کنید تا بیام!!!:) بعدش رفتم تو انباری گرفتم خوابیدم  هی میگفتم خدا کنه ازون جاهایی که ناقصه سوال نپرسن و اینا. صداشونو ولی میشنیدم. مهرداد بهشون میگفت ببینید فلانی خیلی برای این کار زحمت کشیده الانم خیلی خسته هست و خوابش میاد اگه میشه سوالی نپرسید ازش بذارید راحت بخوابه! اونا هم گفتن آره حتما. همینجوریشم کارش واقعا خوب بوده و کلی زحمت کشیده اصلا نیازی به سوال پرسیدن ما نیست!

حالا احساس میکنم تو واقعیت هم همینا داورم بشن. دکتر میم خیلی خوبه اگه بشه. اما دکتر ت دو نقطه فکر نمی‌کنم چنگی به دل بزنه داوریش. خلاصه این که این روزها فکر دفاع تو خواب و بیداری دست از سرم برنمی‌داره.خدایا لطفا تا آخر این تابستون شر پایان‌نامه رو از زندگی من کم کن. آمین!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بادرنجبویه