بعد از مدت‌ها صفحه ارسال مطلب جدید رو باز کردم و خب چی میخواستم بگم؟در تمام زمان‌هایی که به غیبت صغری و کبری می‌رم و خبری ازم نمی شه مدام به خودم می‌گم خب که چی؟ اصلا چیزی برای گفتن داری؟ چیزی داری که اگه ده سال بعد برگشتی و اتفاقات این روزها رو اینجا خوندی به خودت بگی دمت گرم؟ واقعیتش اینه که یک روند فرسایشی آزار دهنده  در تمام جزییات زندگی و شخصیتم احساس می‌کنم. برمی‌گردم به یادداشت‌ها و نوشته‌های پارسال و پیرارسال و همه‌ی سال‌های قبل‌ترش و می‌پرسم چرا در تمام این سال‌ها تغییراتم در جهت رضایت بخشی نبوده؟ زیاد تغییر کرده‌ام خیلی زیاد. اما این تغییرات اغلب مثبت نبوده. بی انگیزگی مفرط  و خود درگیری‌های بی‌حاصل تمام انرژیم را فرسوده. تغییراتی که قاعدتا باید به عنوان پیشرفتی در مسیر زندگی قلمداد بشن در چشمم خوار و خفیف و بیهوده‌اند . انگار زندگی میدان مسابقه بوده و ما عین چهارپایان فاقد شعور فقط دویدیم و دویدیم و از موانع پریدیم و... آخرش که چی؟ چرا هر چی بیشتر پیش می‌ریم همه چیز بی معناتر و بی‌ارزش‌تر می‌شه؟ هنوز هم دارم می‌دوم از پی هیچ. 

شاید ده سال پیش همه چیز برام شکل دیگه‌ای داشت. هر چند همون موقع هم عمیقا سردرگم بودم. گفتم دانشگاه برم، فارغ التحصیل بشم، کار کنم، همسر خوبی داشته باشم... اون موقع دیگه سردرگم نیستم. اون موقع است که می‌تونم بفهمم زندگی چیه. ولی بعد این همه سال هیچی از این  سردرگمی کم نشده. در لایه‌های زیرین روحم در جست‌و جوی چیزی هستم که نمی‌دونم چیه. ولی می‌دونم از جنس چیزهایی که تا الان دنبالش بودم نیست، پیشرفت شغلی و مالی نیست، دوست نیست،تفریح نیست، خدا و آخرت و نیکوکاری نیست... 

دارم چرت می‌گم؟ شاید.