هشدار: این نوشته‌ حاوی مقادیر زیادی نق‌نق و غرغر و عرعر و زرزر می‌باشد. 

اینو فقط برای خودم مینویسم،  شاید این همه فکر که توی کله‌م داره مغزمو ذره‌ذره میخوره رهام کنه. دلم میخواد قاشق بندازم  داخل جمجمه‌م و مغزمو خالی کنم تا شاید راحت بشم. انگار سرم لونه‌ی زنبوره. از وزوز فکرهایی که میان ومیرن و هجوم آوردند به سرم دارم دیوونه میشم. فکر کارهای عقب مونده، استرس پایان نامه،سر در گمی نسبت به آینده، اعتماد به نفسی که خیلی وقته از دست رفته، احساس بی کفایتی و ناکافی بودن... احساس ناتوانی، حس گیر کردن تو زمان. انگار هزار ساله که هیچ اتفاقی نمیفته. انگار دست و پام توی قیر گیر کرده و حتی نمیتونم داد بزنم و خودمو نجات بدم. انگار همه دورو برم وایسادن و دارن میگن زود باش دیگه خودتو نجات بده! اما هیچ کی حاضر نیست دستمو بگیره. چرا این کابوس تموم نمیشه؟ چرا نمی‌تونم خودمو جمع وجور کنم؟ انگار فقط یه جون داشتم که اونو هم هشت سال پیش خرجش کردم و تموم شد. انگار شیره‌ی جونم کشیده شده و فقط یه پوسته ازم مونده که هیچ کاری ازش برنمیاد. همش از خودم می‌پرسم من از کی اینقدر بی عرضه شدم؟ رگبار سرزنش رو گرفتم طرف خودم و خودمو تیکه تیکه کردم. اینقدر خودمو انداختم گوشه‌ی رینگ و مشت زدم به سر و صورتم و سیاه و کبود و خونین و مالین کردم که جونی واسم نمونده. از خودم بدم میاد. از ناکافی  بودنم ، از زود دست کشیدن‌هام و رها کردن‌هام، از تلاش نکردنم، از بی عرضگی‌ها و  اشتباهاتی که هزارباره تکرار کردم و هیچ آدم نشدم. اونقدر خسته‌ام که یه خواب که نه یه مرگ عمیق فقط میتونه خستگیمو ببره. شب‌ها کابوس می‌بینم و با فریاد از خواب بیدار میشم. همش با خودم درگیرم. تو ذهنم  با آدما درگیرم اما به روشون نمیارم. من یه کودن واقعی‌ام. اجازه میدم آدما با چکمه‌های کثیفشون از روم رد بشن و بعدش هم لبخند بزنن. اون وقت من چیکار میکنم؟ با کارها ورفتارهام بهشون میگم مرسی باز هم بیاین لهم کنین و از روم رد بشین هیچ اشکالی نداره چون من لیاقتم همینه! همه‌ی عمرم  راه رو اشتباه اومدم اما دیگه تموم شد. جلب رضایت آدما به هر قیمتی، آروم بودن و سازگاری کردن با هر احمقی برای اینکه کدورتی پیش نیاد، تلاش برای اینکه چهره‌ی خوبم جلوی کسی خراب نشه که مبادا دوستم نداشته باشن... دیگه تموم شد. تو در هر صورت برای اون آدما اهمیتی نداری و همینجوریشم به هیچ جاشون نیست که برسی به قله یا زیر پا له بشی.  تو رو وسیله‌ای میبینن برای رسیدن به هدفشون. برای حفظ منافعشون  بهت دروغ میگن، پشت سرت حرف میزنن، زیر پاتو خالی میکنن، بهت بی احترامی میکنن و... اما از یه جایی باید این حماقتو تموم کنی. نذار همه تو رو به عنوان اونی که هر چی بگن قبول میکنه بشناسن. از قربانی بودن رها شو. بذار هر چی میخواد بشه، بشه. بذار فکر کنن آدم دوست داشتنی‌ای نیستی. بذار این جور آدما رهات کنن و روت حساب نکنن . اما قربانی نباش. اجازه نده کسی بهت ظلم کنه. مسیر درست بالاخره سر راهت قرار میگیره و یه روزی جایی رو که لیاقتشو داری پیدا میکنی.