‹‹جیرجیرک به خرس گفت: عاشقت شدهام. خرس پهلویش را خاراند و پاسخ داد: از خواب که بیدار شدم دربارهاش حرف میزنیم. خرس به خواب زمستانی رفت و ندانست که عمر جیرجیرک فقط سه روز است.››
این داستان این روزهای منه که زندگیمو موکول کردم به بعد. بعدی که معلوم نیست کی برسه. شاید وقتی سپیده بزنه و دنیام روشن بشه دیگه اینی نباشم که الان هستم و دیگه اینی رو نخوام که الان میخوام! یا خیلیها دور وبرم دیگه اینی نباشن که الان هستن. شاید خیلی سخت گرفتم همه چیو. افسردگیه دیگه. چیز جدیدی نیست بابام جان. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ . یه روز چشمامو باز میکنم و میبینم جوونیم توی جنگ با این غول گذشته و خالی شدم، هیچی ندارم برای ادامه دادن. میدونم دارم چرت میگم ولی این روزها زندگیم خیلی تاره. نه که تاریکی مطلق ولی خب مهآلوده. پر از یاس و بیارادگیام. از خودم و این زندگیای که برای خودم ساختم ناراضیام اما اون قدری قوی نیستم که از پس تغییر بربیام. امیدی هم به دیگران ندارم که بخوان کمکم کنن. به شدت تلخم این روزا. زبونم تلخه و پر از خشمم و بیچاره مهرداد که گیر من افتاده. گاهی که زندگیمو مرور میکنم میبینم همیشه همین بودم همیشه ناراضی، همیشه ناقص، همیشه دنبال تغییر و خب ناتمام و ناکام. همیشه با یک تغییر بزرگ تو زندگیم خواستم این چاه عمیق رو پر کنم اما حس بهبود فقط یه لحظه بوده مثل یه نسیم خنک کوچولو وسط کویر، شاید این نسیم یه لحظه خنکت کنه اما کویر رو که گلستان نمیکنه! گفتم برم دانشگاه همه چیز عوض میشه، نشد. گفتم ازدواج کنم، برم سر زندگی خودم درست میشه، بازم نشد. گفتم درسم تموم بشه وبرم طرح.... و خب الان اون قدری سرم به سنگ خورده که نگم اگه بچهدار بشم... . یه جاهاییش خب ذات زندگی ما آدماست که هیچ وقت راضی نمیشیم و همه چیزو در نهایتش و جاودانه میخوایم اما یه چیزی این وسط درست نیست که نمیدونم چیه.