آخرین روزهای کاری ام را در شرکت سین.گاف.شین.الف می گذرانم در حالی که فقط دو ماه و پنج روز اینجا کار کردم. پرسنل اینجا آدم های خوب و محترمی هستند، به من احترام میگذارند و چای میوه ای برایم می ریزند. شرکت اما به طور خلاصه درپیت است و داروهایش در مکمل ها و داروهای گیاهی خلاصه می شود. مدیر ادعا می کند فروش خوبی ندارند، هر چند خودم معتقدم دارد ننه من غریبم بازی در می آورد، شاید در مقایسه با شرکت های بزرگ درآمد کمتری داشته باشند اما آن قدری فروش دارند که لازم نباشد سر یک قران دوزار حقوق من نوعی چانه بزنند. دیگر مدت هاست از آدم هایی که زبان چرب و نرمی دارند و کلمات را مثل موم به بازی می گیرند و سعی می کنند آدم را وارد یک بازی احساسی کنند دوری می کنم و همان اول تکلیفم را -درون خودم- باهاشان معلوم می کنم. مدیر می گوید من هدفم حمایت از کالای داخلی است که تا حدی هم درست می گوید ولی چون زبان چرب و نرمی دارد هر چیزی که می گوید را مغز من، صرفا بازی با کلمات پردازش میکند و می گوید گولش را نخور می خواهد خامت کند. می گوید تو هنوز جوان و کم تجربه ای، باور کن پول آن قدرها اهمیت ندارد مهم این است که ببینیم داریم چه کار ارزشمندی انجام می دهیم بلاه بلاه بلاه ... . بهش گفتم فرمایش شما صحیح، ولی الان اولویت من با پول است. بنابراین جایی می روم که اندازه ی کاری که انجام می دهم حقوق بگیرم. بگذریم که چقدر فک زد و آسمان را به ریسمان بافت.در نهایت گفتم اگر به اندازه n تومان حقوق می دهید می مانم وگرنه خدانگهدار. گفت من با هیئت مدیره صحبت می کنم و سعی می کنم موافقتشان را جلب کنم. می خواست زمان بخرد و هی امروز و فردا و حالا این هفته نه و... که من همان روز استعفایم را نوشتم و خلاص.
از اول تیر قرار است به شرکت دیگری بروم. یک شرکت بزرگ و اسم و رسم دار. مسلما کارش از اینجا بیشتر و مسئولیتش بزرگ تر است. اما هر چه باشد می ازرد. ترجیح می دهم خوب کار کنم وخوب حقوق بگیرم تا این که کارم کمتر باشد و به این بهانه نیمی از حقوقم را سگ خور کنند. مسئول فنی جدیدی که قرار است به جای من بیاید با حقوق کمتری توافق کرده و برایش مهم نبوده چون از داروخانه ی بیمارستان با ساعت کاری خیلی زیاد و حقوق کم دارد می آید اینجا و انگار همین هم برایش غنیمت باشد و یک نفس راحت بکشد. باید بهش می گفتم برای حقوق کوتاه نیاید؟ نمی دانستم این را بگویم درست است یا نه. چون این طوری این دسته از مدیرها فکر میکنند در هر صورت کسی پیدا می شود که به حقوق اندک راضی باشد و کم کم حقوق بخور و نمیر عرف می شود.
هزار تا چیز لازم داریم و برای هیچ کدامشان پول کافی نداریم. باید وام بگیریم و بانک های ....( نقطه چین را با فحش زشت دلخواهتان پر کنید) وام نمی دهند. آن قدر همه چیز افسار گسیخته گران شده که حتی نیازهای اولیه ی زندگیمان را باید با هزار جور حساب و کتاب مرتفع کنیم. از همه چیز دلزده ام. با مهرداد روی هم رفته اندازه ی چهار نفر کار می کنیم و باز هم هر روز یک قدم عقب تر از دیروز ایستاده ایم. بدتر از همه ی این ها این عذاب وجدانی است که برای کوچکترین لذت های زندگی تحمل می کنم. عذابی که از آن من نیست. خجالت از این که من دارم از این خوراکی یا لباس لذت می برم در حالی که خیلی از مردم اطرافم نیازهای واجبشان را هم نمی توانند تامین کنند. خیلی وقت است خودم را از این لذت های کوچک محروم کرده ام در حالی که آن کسی که باید از این وضعیت خجالت بکشد و از سنگینی این درد شب خوابش نبرد، در خواب است یا خودش را به خواب زده. شاید هم مست از شراب قدرت و نشئه از مدح و ثنای تملق گویان، دارد کلیپ های سلام فرمانده اش را تماشا میکند و قند در دلش آب میشود از این که هنوز احمق هایی هستند که برایش سرود بخوانند و در این وضعیت وا اسفا جشن برپا کنند.
پی نوشت: صفحه کلید اینجا نیم فاصله ندارد، از این که این قضیه ممکن است روی مخ شما راه برود عذر می خواهم.